سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگینامه

شهید حسن شمیران پی، فرزند رمضانعلی و کوکب، در 1317ش در گرمسار متولد شد . پس از پایان تحصیلات دوره ابتدایی در زادگاهش ، به شغل کانال کشی ساختمان در چهار راه مولویتهران مشغول شد .در اوج مبارزات مردمی علیه رژیم پهلوی در اغلب تظاهرات وراهپیماییها حضور فعال داشت وهمگام با دیگر انقلابیون به مبارزه با حکومت پهلوی می پرداخت . شمیران پی دوران خدمت سربازی را در تبریز گذراند ودر 27 سالگی با بتول عیوضی عقد زناشویی بست .حاصل این ازدواج چهار فرزند به نا مهای مریم،زهرا،هانیه و حسین می باشد. پس از ازدواج به استخدام شهرداری تهران در آمد ودر قسمت تعمیرات ماشینهای خط کشی مشغول به کار شد.

با شروع جنگ تحمیلی سه بار به منطقه جنوب اعزام شد. او در زمان آزاد سازی خرمشهر در جبهه حضور داشت و سرانجام در 23 بهمن 1365 در اثر بمباران هوایی هواپیما های بعثی در حین انجام مأموریت در سازمان ترافیک، واقع در پل سید خندان،  به شهادت رسید ودر قطعه 29 ردیف 21 شماره 15 بهشت زهرا به خاک سپرده شد.

 


گفتگو با همسر شهید

 

خودتون رو معرفی کنید ؟

بسم الله الرحمن الرحیم . من همسر شهید حسن شمیران پی هستم  سال 65 آخرین موشکی که در مجیدیه سید خندان خورد  این خدا بیامرز اونجا شش نفر بودند که پودر شدند جنازه ای نداشتند از این شش نفر هیچی ازشون باقی نبود که بعد سه روز که جنازه رو خاک کرده بودند که چیزی نداشتند ولی بعد سه روز یه ور صورت آقای ما رو از پادگان عشرت آباد آوردند که خبر به من دادند و یه دستش تو رودخانه ی همون مجیدیه سید خندان بغل پل رودخونه افتاده بود که از اون زمان دیگه وقتی به من گفتن حالم بد شد و خوردم زمین و از همون جا دیگه شروع کرد این ناراحتی اعصاب و افسردگی و دیگه این گواتر و اینها همه چیز شروع شد که دیگه الان مدت نوزده ، هیجده تموم شده 22 بهمن تو نوزده سال که چهار تا فرزند از ایشون دارم که الان سه تاشون ازدواج کردن یه دانشجو دارم بیست سالش و این خدا بیامرز هم که دیگه نمی دونم اصلاً از خاطراتش که بگم از اینکه چه جوری به شهادت رسید و چه صحبتهایی که به من کرد عین اون شد زمانی که ما با هم تو خونه نشسته بودیم صحبت می کردیم اولاً سه بار منطقه رفته که الان یه کتابی که به نام آزادی خرمشهر که تو خونه ی ما هست الان عکس اون شهید من توشه 2 یه سری عکسشو باز تو آزادی خرمشهر تو روزنامه انداخته بودند طفلکی من فکر کردم شهید شده هی می رفت می یومد می گفتش که من سعادت نداشتم که شهید بشم دختر بچه ی سه ساله ازش داشتم سه سالش بود الان دانشجوه ، خلاصه ما بهش گفتیم اینقدر که شما می خوای شهید بشی اینها خوب چی دیدی می گفت من می رم الان این خمپاره خورد کاشکی می خورد تو سینه ی من و من شهادت رو از خدا می خواستم افتخارم بود و خلاصه دوست داشت شهید بشه اومد تهران یه روز همین منزل مامان اینا که من می رفتم منو برد گذاشت کرج رفت نماز از نماز اومد 22 بهمن بود که رفت بنده ی خدا اونجا شهید شدند و همیشه هم که تو خونه می شست 

به من می گفت یه وقت هایی می گفتم که وای الهی من بمیرم همه ببین زیر حسن ببین خوب آوار اومد رو سرش خراب شد می گفت به من چیزی که به من گفت می گفت : زن من فقط یه چیزی ازت می خوام دعا کن که جنازه ی من تیکه تیکه بشه تشییع جنازه ی من عین بهشتی بشه اما این سعادت رو خدا به ما نمی ده چون ما الان از دنیا که بریم اگر 6 نفر زیر تابوت ما بیان در صورتی که جلوی همون شهرداری چه جمعیتی اینها رو تشییع جنازه کردند و همیشه از گفته هایی که می گفت ، می گم به من می گفتش که مثلاً حتی شهادتش اینقدر بهش الهام شده بود که به من می گفت من تا سه روز دیگه بیشتر زنده نیستم . شما یه ناراحت نشید اگر من شهید شدم می گفتم که آخه الان که منطقه نیستی چرا اینقدر می گی ؟ می گفت هر آنی امکان داره من برم بالاخره الان بمب بارونه موشکه تو محل کارش بود دیگه در حال انجام وظیفه بود که بنده خدا دیگه خواسته هایی که داشت دیگه همون طوری شد دیگه گفت سه روز دیگه بیشتر زنده نیستم دیگه به من سفارش بچه ها رو کرد ، بچه های منو حتی صحبت ازدواجشون شد به چه کسی بده با ایمان باشه . خیلی جستجو کن و در ضمن مهریه برای بچه های من نگیر اینها همه رو شما مدیون من می شید . بچه های منو به آدمهای با ایمان بده با خدا بده واین راهی هم که من می رم من خودم خیلی درسته بچه ی سه ساله دارم ولی خدای این هم بزرگه خلاصه دیگه هیچی دیگه تمام خواسته هاشو گفت حتی روزی که تو اداره بودند اینها شش نفر بودند شش نفر شهید شده بودند یکه شون با این خدابیامرز بحث می کنه برمی گرده می گه که بابا چقدر آقای شمیرانی از این انقلاب می گید چقدر از این ، زن وبچه داری ! چقدر دوست داری شهید بشی . اون دنیا مگه چه خبره می گه دلم می خواد من و تو با هم شهید بشیم تا بهت بگم اون دنیا چه خبره ، این بنده خدا با هم شهید می شند که یکی از اون شهداء به خواب بچه های اداره می یاد که منو صدا کردن برای من تعریف کردند گفته بودند آقای شمیرانی بالا بوده این آقایی که می گفته اون دنیا خبری نیست که اینقدر دوست داری شهید بشی گفته بوده دست منم بگیر آقای شمیرانی بر هرچی از این دنیا می گفتی واقعاً حقیقت رو می گفتی یه مرد پاک با ایمان ، با خدا ، از نظر کاری که بگم کانال کشی ساختمان بود تو اداره هم کار می کرد یه زمانی ما تهرانپارس بودم من بهش مثلاً یه وقت ها می گفتم حسن این دستشویی ما معذرت می خوام در نداره یه تیکه آهنی ، چیزی اون جا نیست تو ور داری بیاری ، می گفت این بیت الماله من از تو اداره نمی یارم فردا اون دنیا من باید جواب بدم یا مثلاً می رفت برای کسی کار می کرد خدا می دونه با دستهای کثیف سرویس آب گرمکن خونه ی مردم درست می کرد می یومد زن یه ذره تاید بمن بده دستموبشورم می گفتم آخه این همه رفتی کار کردی دستت هم نشستی اومدی می گفت شاید تو اون خونه تاید نبود شاید نداشتند این سرویس هایی که می رفت همه رو می گفت مثلاً ثوابش برسه به روح پدر و مادرم یا مثلاً به من می گفت مدیونی اگر بفممی همسایه تو خونه مثلاً امشب غذا نداره اگه چیزی داشته باشی خودت کمتر بخوری این نبره ی با قابلمه غذا رو بدی واقعاً یه مرد صادق ، پاک ، با ایمان و به خواسته ش رسید هدفش فقط شهادت بود که رسید حتی فکر بچه ی سه سالش که رو دست من بود من می گفتم این قدر می ری منطقه اینا بچه رو من می گفت خدای این بزرگه . الان ناموس ما در خطره من باید برم . هی می رفت منطقه می یومد از بس که دوست داشت آخر تو این بمبارون شهید بشه .

موقعی که با شهید ازدواج کردید چند سالتون بود ؟

14 سالم پر نبود که عقدم کردن 15 سالم بود ازدواج کردم .

شهید چند سالشون بود ؟

27 سالش ده سال تفاوت سنی داشتیم با هم .

نحوه ی آشناییتون به چه صورت بود ؟

والله نحوه ی آشنایی ما این بود که من تو دبستان روبرو منزلمون بود که مامان اینها منزلشون مثلاً این ور خیابون بود ما اون ور بودیم من درس می خوندم این بنده خدا هم اومد اونجا یکی از مغازه های پدر منو اجاره کرده برادرش که کانال می ساختند و کانال و کولر و دریچه و اینها می ساختند کانال ساز بود اومد اونجا رو اجاره کرد دیگه من رد می شدم می رفتم می یومدم من هیچ آشنایتی با همدیگر نداشتیم اون منو دید و به قول معروف گفته بود دختر نجیبی مامانم که دیگه بدون اینکه از ما بپرسه گفت چون نجابت داره و نجیبه باید زن این بشی ما هم حرفشو گوش کردیم و ازدواج کردیم با هم .

تهران بودید یا شهرستان ؟

نه تهران ، من خودم هم بچه ی تهرانم .

چند تا فرزند دارید ؟

کوچکترین بچه تون سه سالش بوده که پدرشون شهید شده ؟

بله .

بچه بزرگتون چند سالشونه بوده ؟

تقریباً 20 سالش بود .

تهران هستند همه بچه ها ؟

بله همه تهران هستند .

چند سال با همدیگه زندگی مشترک داشتید ؟

بیست سال . بیست سال هم هست که الان رفته . خدا بیامرزدش .

خصوصیت خاصی در شهید دیدید که با ایشون ازدواج کردید ؟ از لحاظ مذهبی ؟

فقط نجابت و ایمانش بود هیچ چیز هم نداشت فقط به خاطر ایمان ، فقط می گم مامان می گفت کسی باشه که با خدا باشه . با ایمان باشه . خدا همه چی بهش می ده ما هم که عقلمون اون موقع نمی رسید دنبال این چیزها هم نبودیم . یه مقدار هم مامان بالاخره رفع حاجت به ما داد و رفتیم با هم زندگی مونو شروع کردیم و زندگی خوبی هم داشتیم ولی خوب خدا نخواست دیگه اینطوری شد . دیگه ما هم رضاییم به رضای خدا و خودش که دوست داشت واقعاً شب و روز می شست پای تلویزیون گریه می کرد اشک می ریخت می گفت ای خدا یعنی این سعادت رو به من می دی که من شهید بشم . خیلی یه وقت من پا به پاش گریه می کردم می گفتم آخه حسن این سه سالشه این بچه ی ما . سه ساله است این پدر می خواد گفت : نه خداش بزرگه بلا تشبیه مثل حضرت رقیه چه جوری بود این هم مسئله ای نیست دیگه خودش دوست داشت چون دوست داشت دیگه آخرهای جنگ بود و رفت اینجا خدا خواست و دیگه شهیدشد دیگه واقعاً خیلی علاقه داشت شهید بشه .

شغلشون همون کانال کشی بود ؟

نه بعد از ظهر می یومدند سراغ کانال کشی . صبح که اداره بود نه تو شهرداری بودند بعد از ظهر می یومد مثلاً .

ازدواج کردید تو شهرداری بودند ؟

نه شهرداری یه روز پدر من کارمند اداره راهمایی رانندگی بود یکی از دوست هاش تو شهرداری رئیس یه قسمتی بود گفت یه کسی رو می خوایم که تو کارهای فنی وارد باشه پدر من هم اومد خونه به مادرم گفت مادرمم گفت یه روز کار هست یه روز نیست منم ولی خیلی سختی کشیدم تو زندگیش خیلی سختی کشیدم ولی همیشه به عشق بچه هام زندگی کردم که الان هم 20 ساله به پاش نشستم و به عشق بچه هام دارم زندگی می کنم بعد مادرم گفت اگه اینو ببری مرد خیلی خوبه به پدرم گفت ببریش شهرداری وقتی که اینو می برن کار اینو می بینند سریع اینو می قاپند می گن از هر انگشت این مرد هنر می باره از اون زمان تقریباً 14 سال تو شهرداری بود خدمت می کرد .

در شهرداری چکار می کرد ؟

ماشین هایی که خیابونها رو شب خط می پاشه می ره تعمیرات اون ماشین ها رو می کردند فنی بود کارشون . مثلاً ماشینهایی که شبها تو خیابونها می ره خط می پاشه سفید اون ماشین ها که خراب می شه این شب مثلاً دنبال اینها شب می رفت یه شب می یودمد خونه یه شب نمی یومد خونه می گفت مثلاً امشب مأموریت داریم که الان کتابش هم می یارم خدمتتون ببینید که تو آزادی خرمشهر 1 با لباس کار همون جا که داشتند تصرف می کردند خرمشهر رو آزاد می کردند ایشون اونجا بودند که داشتند دردحال انجام وظیفه اونجا هم خدمت می کردند .

شهادتشون در همون خاک سفید بودید اتفاق افتاد ؟

بله خاک سفید که بودیم .

کی اومدید اینجا ؟

ما دیگه بعد تقریباً چند سال اون خونه سند نداشت پسرم از سربازی که اومد بیکار بود هر جایی زدیم دیدیم خوب کجا بریم سرکار شهرداری هم هر روز هی می گفتن امروز ، فردا . خلاصه قبول نکردند ما هم دنبالشو دیگه نرفتیم تا زمانی که پسرم گفت مامان پدرم گفت تو یه زن جوونی هستی اینجا از ما دوری همه ی خانواده ی من کرج بودند من تهرانپارس بودم همون خاک سفید بعداً دیگه من بلند شدم اونجا رو فروختم یک میلیون و نهصد رفتم کرج واسه پسرم یه مغازه خریدم با همون پول چهار صد تومان هم دادم دست پدرم رهن کردم یه آپارتمان باز هم پدرم داشت کرج به من داد نشستم چون زیر گوش خودمون . بچه هاتو بزرگ کن نزدیکت باشیم رفتیم به حرف پدرم اونجا

 

دیگه چند سال هم اونجا زندگی کردم و بعداً از طرف زمان آقای کرباسچی به 20 تا خانواده ی شهدایی که خونه نداشتند خونه داد نه تو شهرک سعیدیه ، حمیدیه که الان تقریباً 19 خانواده اونجا داره زندگی می کنه که من به علی که عمل کرده بودم و نود تا پله در روز می رفتم الان آرتروز زانو و پا گرفتم الان اینا پام با یه فیزیوتراپی بشه دیگه . دیگه رفتم شهرداری گریه وزاری که یه کاری برای من کنید می گم اونها دیگه همچین اقداماتی می خواستند نواب بدن و خلاصه دیدم اونجا یه مسیرم طبقه11 خلاصه خودم اومدم گشتم اینجا رو پیدا کردم و خریدم . طبقه اوله .

اینجا رو خریدین ؟

بله .

تهرانپارس مستأجر بودین ؟

نه اونجا مال خودمون بود مال سفید بود . بچه ها که فروختن بنیاد گرفت تقسیم به بچه ها کرد حتی 8/1 منم پسره نیاز داشت تازه ازدواج کرده بود به من نداد من گفتم عیب نداره ولی خیلی یه دونه پسره ازش هم خیلی راضی ام بچه خیلی خوبیه .

رفتارش با بچه ها چطور بود ؟

خیلی خوب . عاشق دور از حالا بچه هاش بود خیلی دوست  داشت یه وقتی هایی من بهش می گفتم اینها رو اینقدر مثلاً عزیز کرده بار می یاری فردا به شوخی بهش می گفتم یه وقت رفتن مثلاً گیر یه شوهر افتادن کتکشون زد می گفت من می رم کار می کنم به دومادم می دم بخوره فقط می گم دست به بچه ی من نزن یعنی اینقدر علاقه به بچه ش داشت خیلی .

رفتارش با شما چطور بود ؟

با من هم بد نبود خوب یه خورده مادرش اینها یه وقت هایی مثلاً یه صحبت هایی می کردند ولی به مادرش می گفت نه مادر بالاخره حق این هم اینطوری داره تو خونه ی من زحمت می کشه هم اونو به یه طریقی نگه می داشت هم منو که نمی ذاشت ما بین ما اختلافی باشه ولی خیلی خانواده دوست بود خانواده شو خیلی دوست داشت حتی یه خواهر ناتنی داره که الان برادر تنی اش هر وقت من می رم اشک می ریزه می گه کاش این برادر تنی من می رفت این نمی رفت این قدر این خوب و با محبت بود .

پدر و مادرشون که الان نیستند ؟

نه مادرشون هم تقریباً 5 سال بعد ازشهادتشون فوت کردند . پدرشون هم اصلاً منو گرفتند پدر نداشتند از بچگی خودش بی پدر بزرگ شده .

رفتارشون با مادرشون چطور بود ؟ با مادر شما چطور بود ؟

خیلی خوب . خوب بود کاری نداشت مادر من هم راضی بود می گم مامان خودش این کار رو کرد فقط به خاطر این که مثلاً ایمانش خوبه

من کسی رو که ایمان داره دوست دارم مادر .

چند تا خواهر و برادر دارند شهید ؟

والله دو تا برادر داره تنی ، یه دونه ناتنی یه خواهر یه برادر ناتنی داره اینها سه تا برادر کلاً از یه پدر و مادر بودند . سه تا .که الان دو تاشون هستند برادرهاش . ناتنی هم هست ولی اونها از روزی که این شهید رفته بکی شون یه مقدار با ما رفت و آمد داره .

خواهر و برادرها همه تهرانند ؟

بله همه تهرانند .

اهل عصبانیت بودند ؟

به اون صورت نه یه وقت مثلاً از اداره می رسید . من با این بچه ها یه وقت دعوا می کردم می گفتم این دو تا همدیگر رو اینقدر می زنند خیلی نه خونسرد می گفت عیب نداره . بچه اند یه وقت هایی من از دست بچه ها می شستم گریه می کردم می گفت حالا دور از جون حالا من که نمردم داری گریه می کنی حالا چرا گریه می کنی دو تا بچه اند خیلی خونسرد بود برعکس خودم که خیلی عصبی بودم و از روزی هم که این خدا بیامرز به شهادت رسیده من تمام مریض ها تو وجودم الان هست . الان هیچ حرف کسی رو نمی تونم یعنی تمام فامیل مامان سفارش می کنه که به این هیچی نگین این دل شکسته است دیگه عصبی هم که می شم هیچی حالیم نیست مریضم واقعاً افسردگی دارم الان شدید .

از نظر نظم و انضباط چه طوری بودند ؟

خوب بود همه چیزی راضی بودم من خیلی خوب بود .

در کار خونه به شما کمک می کرد ؟

آره تو کار خونه هم همون شبی که اتفاقاً شهید شده بود 20 تا قناری داشت تو پاسیوخونه گذاشته بود بنده خدا رفته بود تو حمام لباس هاشو در آورده بود شسته بود رودرش حموم مونه همین طوری که من شب اومدم رفتم دیدم حمام کرده اومده رفته نماز و اونجا هم شهید شد . نه کمک می کرد خیلی ارش راضی بودم .

در درس و مدرسه بچه ها نظارت داشتند ؟ سفارش بکنند ؟

نه فقط خودم . نه . نه . می گفت بچه ها رو راحت بذار . زیاد عذابشون نده مثلاً خودشون مثلاً می خونند دیگه درس ولی من خوب خیلی تأکید می کردم که نه بخونید که حتی پسر من نخونه درس دیگه تا سوم راهنمایی بیشتر نخونه . اما خوب دختر دیگه دیپلم داره . اون یکی هم دیپلمه است این هم که کوچک دانشجوست .

در زندگی آرزوی خاصی داشتند که به آرزوشون نرسه ؟

بله . آرزوش فقط این بود که پسرشو داماد کنه . پسرش قد بلنده یه وقت هایی می گفت به من یعنی می شه من اینو تو لباس دامادی ببینم که سرعقد های بچه هام که می شه من خیلی ناراحت می شم 1 خیلی آرزوش این بود فقط . می گفت خیلی دلم می خواد که فقط حسین بچه م چه خوش تیپ و قد بلنده می شه من اینو تو لباس دامادی ببینم فقط این آرزو رو خیلی داشت .

در زندگی از شما انتظاری داشت ؟

نه دیگه انتظاری که هر کاری که من از دستم بر می یومد خو دش بدون خواستن گفته ی او من انجام می دادم . همیشه هم به من می گفت زن خدا ازت راضی باشه من ازت راضی ام تو زندگی ش خیلی سختی کشیدم ولی با سختی های زندگیش مبارزه کردم که بچه هام خدای ناکرده نمی ذاشتم آب تودلشون تکون بخوره حالا هرجوری که خودم کشیدم ولی بچه هامو نذاشتم زیاد . پدرشون هم که رفت سختی بکشند

از لحاظ مذهبی شما و بچه ها رو تو صیه یا نصیحت می کردند ؟ چه توصیه هایی می کردند ؟

خیلی زیاد . مثلاً اگه یه ضبط تو خونه روشن می شد حتی یه روز یه ضبط و مهمون خونمون بود که داییم اتفاقاً دیروز اینجا بود داشت گریه

می کرد و صحخبت اونو می کرد گفت یادته ضبط و بلند کرد اونجا 250 متر بود . چنان زد پشت در حیاط تیکه تیکه قطعاتش خورد شد ریخت زمین گفت من صدای موسیقی به هیچ عنوان نیم خوام نه به گوش خودتون نه به گوش بچه هام بخوره . آره این خصلت هم تو وجودش بود حتی یه شب عروسی یکی از فامیل هاشون بود دختر داییش بود ما رو بردن عروسی ما وقتی رفتیم اونجا دیدیم نواری گذاشتن و موسیقی نشستیم من یه دفعه نگاه کردم دیدم این خدا بیامرز بغل دستم نیست دیگه آخر سر مجلس که اومدم پایین بگرد این ور بگرد اون ور دیدم رفته تو مسجد داره نماز می خونه . نمازشو خونده نشسته تو مسجد ساعتی که مهمونی تموم شد اومد مارو سوار ماشین کرد . گفتم پس واسه چی مارو آوردی عروسی دختر داییت چرا رفتی گفت اینجا جای من نبود ولی تو یه برادرهاش تمام برادرش اون هم خیلی با ایمان عروسی پسرش بود که مثلاً صلوات می فرستادند زن و مرد می گن اینو عروسی واقعاً لذت بردم از این عروسی تو این چیزها بود می گم یعنی ایمان خیلی قوی داشت .

با شهید مسافرت یا گردش رفته بودید ؟

در عرض 20 سال که ما به همدیگه زندگی کردیم یه مشهد ، یه قم . یعنی در توانش نبود حقیقت منو ببره . من هم ازش نمی خواستم وقتی می دیدم نیست دروغ چرا آدم بگه . یه مشهد مارو برد با یه قم .

جبهه نرفته بودن ؟

جبهه منطقه بود بله . منطقه رفت .

کدوم منطقه ؟

خرمشهر بودند زمانی که خرمشهر آزاد می شد شوهر من اونجا بود در حال انجام وظیفه که عکسشو تو روزنامه آوردند من خودمو زدم از سر کوچه گفتم آقای شمیرانی عکسش توروزنامه است دیگه تا بیان توضیح بدن مو خودمو می زدم گفتن بابا صبر کن ببینم حالا چی شده ؟ اینو برای تشویقی که اونجا یه همچین کسی تو اون بمبارون و موشک بارون اونجا در حال انجام وظیفه داشته کار می کرده عکسشو انداختند گفتم من فکر کردم شهید شده شب اومد دیدم خرمای خرمشهر هم آورده گفت بلند شو گریه کردم گفتم اومدی فکر کردم شهید شدی گفت سعادت مگه من دارم زن خمپاره خورد . اینجا کاشکی می خخورد تو سینه ی من . یعنی تا این حد می گفت : یه مقدار من به خاطر بچه سه ساله داشتم خوب می گفتم این کوچیکه خودمون که تا به حال زجر کشیدیم بی پدری هم که خیلی سخته می گفت خداش بزرگه . غصه اینو نخور . اینها بزرگ می شند من باید به هدفم برسم که رسید .

فعالیت هاشون در دوران انقلاب یادتون هست ؟

والله حقیقت یکی از دوست هاش به من می گفت حتی مثلاً می ره یه جا شب ها نگهبانی . به ما نمی گفت اینها رو چون من می گفتم برای چی مثلاً یه شب هم که خونه ای دروغ چرا بگم می رفت . می گفتن مثل اینکه پاسداری هم می کرده می رفته مثلاً شب هایی که نوبتش می شده . بعد می گفت خونه نمی یومد همون دوران انقلاب .

در راهپیمایی و تظاهرات شرکت می کردند ؟

مرتب . پدر خود من هم همنطور بود خیلی خوشش می یومد از شوهر من می گفت چون همه کارش می ذاره یکی نمازشو مرتب می ره یکی هم تظاهرات و حالا بگو ده تا مهمون تو خونه بود به اینها کار نداشت می گفت خودت می دونی با مهمونهات من که گفتم خانوم جمعه مهمون دعوت نکنی موقع تظاهرات و همه چیز هم آره شرکت می کرد یعنی جزو وظیفه می دونست که باید تو تظاهرات بره .

آخرین خاطراتی که از ایشون دارید ؟

همون شب اومد به من گفت پاشو برو خونه ی مادرت گفتم شما هیچ وقت اداره نمی رفتی که حسن پنج شنبه ها رئیسشون بهشون گفته بود که اداره نرید . نیا شما چون اینقدر برای اداره زحمت می کشید پنج شنبه ها رو استراحت کن . این اینقدر غنیمت می دونست که روزپنجشنبه که دیده من خونه ی مادرم منو فرستاده گفته امروز هم برماداره یه کاری رو انجام می دم می یام که می ره شهید می شه . همون خاطره روزی بود که منو فرستاد کرج و دم ماشین خداحافظی کردیم و دیگه .

خبر شهادتشونو چه طوری مطلع شدید ؟

من می گم پسرم سرباز بود دوست پسرم شنیده بود که مجیدیه رو موشک زدند پرس و جو که کرده بودن گفته بودند اداره ی آقای شمیرانیه همسایه بغل دستیمون گفته بودن خدا کنه بغل دستمون همسایه مون باجناق اون هم با این همکار بود گفته بود می گن مجیدیه سیدخندان و اداره رو شهرداری رو زدند خدا کنه که اینها اونجا نباشند آقای شمیرانی که پنج شنبه ها اداره نمی ره حتماً باید تو خونه باشه یا مهمونی که رفته بود اون . اون وقت خلاصه اونها می یان و زنگ می زنند به همین دوست پسرم بغل دست خونه ی ما دوتا کوچه پایین تر به اون خبر می دن می گن شما از خانواده ی این خبر دارید اتفاقاً دوست پسرم هم الان دامادم شده اون با ماشینش ما رو برد کرج اون دنبال کار بوده بعداً هم که اومده بودند به اون گفته بودند شهید شده مستقیم اومد کرج رفتیم ماشین دور زد تو کوچه یعنی من دیدم یه خاکی بلند شد خونه مامان اینها طبقه سوم کرج بود دیدم یه خاک یه ماشین ترمز کرد گفتم وای مادر قلبم این چیه که با این سرعت می یاد وقتی نگه داشتن یه هیلمن مال دوست پسرمه یعنی اونجا خودمو باختم فکرم فقط مشکوک بود به پسرم یه دونه پسرم سرباز بود گفتم دور از جون این یه طوری اش شده اومده خبر بده اصلاً فکرم به این خدا بیامرز نمی رفت تا اینکه اینها می یان مامان و صدا می کنند پایین دوست پسرم می گه جلو مثلاً به خانومش نگین این بنده خدا شهید شده که مادرم رفت تو آشپزخونه به پدرم یه چیزی گفت و پدرم از پله ها که رفت پایین فقط همین طور که من دویدم از پله ها سه طبقه رفتم پایین زانوی پدرمو گرفتم نشستم گفت بابا بلند شو گفتم 1 پدر زانوم خم نمی شه دیگه حسین طوری شده گفت نه حسن تیر خورده به پاش بیمارستانه پاشو بریم ببینش اونجا الهام بهم رسید که یعنی واقعاً خدا نصیب نکنه حالا اینها که راه خودشونو رفتن ولی خیلی خبری که به من دادند اون وقت ها ... یعنی پاهام می لرزید دست هام می لرزید زانوها پدرمو که گرفتم پدرم سرشون رو سینه ی من گذاشت گفت بابا پاشو به خدا حسین هیچی نشده شوهرت پاش تیر خورده بریم بیمارستان باز هم باورم نمی شد گفتم آخه فکرم به موشک نبود گفتم نه منطقه است حسین سربازه ببین اسلحه بوده چی بوده دور از جون هزار تا فکر اومد به سرم که دیگه وقتی اومدم دیدم پسرم با لباس سربازی سرشو به دیوارهای خونه می کوبه دیگه یه گروه هم از سربازی از بس که بچه اش هم عین خودش اینقدر این بچه با ایمان و پاک و مظلومه که خدا می دونه دیدم این اومد این یه دونه بچه رو انداختن جلو تمام سربازها با پرچم پشت سر پسر من دارند می یان خونه ی ما . تهرانپارس دیگه همه اومدند دور حیاط فاتحه خوندن و اینا . بچه رو گرفتن . این بچه همین طوری نشسته بود کمرم می گفت شکست . اما برادرم خیلی برای من زحمت کشید برادر بزرگم خیلی به من کمک می داد زمانی که ایشون شهید شدند درآمد و حقوق آنچنانی ما نداشتیم پدرم پشتم بود برادرم بود الان هم تقریباً 9 ساله که پدر من به رحمت خدا رفته اما باز برادرم اگه یه وقت کاری چیزی داشته باشم باز کمک می کنه مثلاً مادر از این طرف . همیشه می یاد می گه حالا مادر دیگه قسمتش بوده دیگه ما هم جوونی هامونو گذاشتیم به پای اینها نشستیم گفتیم خوب تربیت بشن خوب تحویل جامعه بدیم دیگه نشستیم به پای این بچه ها دیگه .

 

تشییع جنازه از کجا بود ؟

تشییع جنازه من بیهوش بودم نمی دونستم یعنی اینقدر نمی دونم زیر سرم برده بودند اصلاً الان هیچ خاطرم نیست بیمارستان بودم فقط یه جا فهمیدم که تشییع جنازه شو ، جنازشو دور حیاط بگردونن فقط من یه کم انگار اینقدر سبک دیدم که انگار پرکاه رو دست جمعتی دیدم دیگه هیچی رو ندیدم .که بعداً دیگه بردن آوردن آهان بردند تشییع جنازش جلوی پارک شهر شهرداری اونجا قیامت بوده تشییع جنازه ای گرفتند که زمان آقای حبیبی که حسین من تک فرزند بود می یاد صورتشو بوس می کنه بهش تسلیت می گه دیگه می گفت مامان چهار پایه گذاشته

بود آقای حبیبی اونجا شهردار و همه تمام از این درجه دارهای ارتش و نمی دونم چی همه می گفت خلاصه پشت تشییع جنازه خیلی تشییع جنازه اش شلوغ بود اصلاً من باورم نمی شد که مثلاً این یه همچین تشییع جنازه ای که برای این گرفتن من که ندیده بودم ولی یه زن برادر دارم به رحمت خدا رفته اینقدر اون خودشو زده بود که فکر کرده بودند خانومشه گفتن این خانومشه خودشو می زنه در صورتی که من اصلاً تو تشییع جنازه اش نبودم زیر سرم بودم بیهوش شده بودم . منو یک دختر بزرگم هم اون هم همین طور زیر سِرِم بود بیهوش شده بود همین تو  جیاط بودیم اومدند گردوندند و دیگه .

جنازه ای هم که نداشتند ؟

نه فقط جنازه اشو از روزی که می گم سومی که شهید شده بود یکی از کارمندهای شهرداری اومد گفت خانوم شمیرانی در منزل مارو زد گفت یه ور صورت آقاتون تو پادگان عشرت آباد بوده یه دستش تو رودخونه اینو که گفت دیگه من بیهوش شدم اونجا که یکی از همسایه هامون اومد گفت این چه خبریه به این دادی مثل اینکه زنگ زده بودند به اداره اداره هم اون بنده خدا رو خواسته بود خوب باهاش برخورد کرده بودند که آخه این گفتن نداشت که تو رفتی به یه زن این حرف رو زدی مثلاً من جلوی بچه ها که می گفتم بچه ها جیغ می کشیدند می گفتند مثلاً تو همین که آورده بودند همه پنبه بوده و چیزی نداشته و بچه ها گریه می کردند خوب ناراحت بودند دیگه بچه ها ما هم هیچی ندیدیم دیگه خودشون اون نصف تنه اشو و دستشم برده بودند خاک کردند .

مزارشون بهشت زهرا ( س ) است ؟

قطعه 29 اول بهشت زهرا ( س ) شش تا با هم بودند . شش تاشون یکی شون فقط جنازه اش سالم بود بقیه اصلاً جنازه نداشتندپودر شده بودند .

شما از شهید خواب دیدید ؟

بله . حتی من این خونه ای که خریدم من نواب شهرداری داشت به من خونه می داد به خواب خودم که اومد گفتش که تو اون خونه نرو . اونجا اصلاً خوب نیست بری . بلند شدم حقیقتش رفتم پولمو پس گرفتم خوابیدم قبل ازاینکه اینجارو پیدا کنیم به خواب دخترم اومد گفته بود که هانیه مادرت چرا اینقدر گریه می کنه گفته بود که بابا ما یم خوایم خونه بخریم عوض کنیم پول نداریم ازاین ور هم رفتیم یه چایی رو دییدم مامان از اونجا خوشش نمی یاد که بریم بشینیم گفته به مامانت بگو من تا محضر با شمام غصه پول و نخور درست می شه که یه وامی برای ما از بنیاد در اومد نمی خواستند بدن جور شد من تا محضر با شمام و بعداً هم به دخترم گفته بود که به مامانت بگو من جسمم مال شما نیست روحم با شماست هرکاری شما می کنید من با شما هستم و دقیقاً خدا به سرشاهده عمل کرده بودم اومده بودم خونه خوابیده بودم دیدم تو خونمون اصلاً چیزی که می گم شاید کسی باورش نشه ما سی و پیازمون تموم شده بود نود تا پله کسی نبود گفتم خدایا بارالها حمل کردم الان هم کسی نیست شب خوابیدم خواب دیدم این اینقدر سیب و پیاز خریده بالا تخت من آورده گذاشته گفتم الله اکبر همین طور که اینها رو آورد گذاشت فردا صبح دیگه دیدم برنامه اصلاً یه پولی از یه جایی برای من رسید و گفتم ببین حالا اینو آورده ولی باز هم برای ما چیزی آورده خواب دیدم همه چی می گم دیگه حتی خواستگار برای دخترای من اومد شب نامزدی خواب دیدم با جعبه شیرینی اومد . گفتم این چیه ؟ گفت : مبارک باشه . شیرینی می یاورد تو خواب شب به مامان می گفتم . می گفتم واقعاً این شهداء زنده اند یعنی هرچی ما می خوایم بریم سر خاک اینها بی برو و برگرد ما از اینها می گیریم من الان هرچی می خوام مشکل دارم گرفتارم هرچی هست می رم سرخاک شوهرم می شینم بهش می گم می یام می بینم همین کار رو برام داشته . اینقدر عقیده ام اینه که همه کارم ردیف می شه . اگر خودش نیست ولی واقعاً جسمش برای ما نیست روحش داره برای ما کار می کنه .

وصیت نامه دارند ؟

وصیت نامه داشت چند دفعه هم به من گفت نوشتم و اگه یه وقت من شهید شدم تو گاوصندوق اداره با آلبوم و عکس بچه ها بایه سندی بود گفتم بهش مال مغازه اش بود . یه مغازه داشت از دستمون رفت دیگه سرقفلی شو چون برده بود اونجا پودر شد  ما نتونستیم ثابت کنیم ملک و خالی کرد صاحبش ور داشت الان اثاث هایی هم که مال کانال کشی اش بوده صاحب همون ملک برده گذاشته تو خونه خودش 19 ساله ما سراغش نرفتیم دیگه نمی دونیم اون آقا هست ، مرده ، زنده .

به خاطر همین اتفاقی که افتاد ؟

آره .

گاو صندوق هم آتیش گرفت ؟

اصلاً چیزی تو اداره باقی نمونه بود یعنی باور می کنید تمام می گم اصلاً جنازه ای نبود شما حساب کن شش تا پودر بشن یکی اشون هم که صحیح و سالم جسمش مونده بود چون تو چاله سرویس بود اون فقط سالم مونده بود آقای سعیدی . اما بقیه شون دیگه پودر شدند . شش تاشون .

با تشکر از همسر شهید.

 



 


گفتگو با دختر شهید

 

لطف کنید خودتون رو معرفی کنید ؟

بسم الله الرحمان الرحیم . من مریم شمیران پی هستم وفرزند شهید حسن شمیران پی .

چند سالتون هست ؟

37 سال .

فرزند چندم شهید هستید ؟

دوم .

موقع شهادت پدر چند سال داشتید ؟

18 سال .

الان شغلتون چی هست ؟

خانه دارم .

ازدواج کردید ؟

بله .

ازاون دوران کودکی تون که با پدر بودید خاطره ای دارید یادتون هست ؟

از دوران کودکی خب . کلاً بابام اخلاقش یه جوری بود که به بچه ها مثلاً تو کوچیکی در بزرگی هم همین جورا ما خب تو کوچیکی فقط این چیزی که الان خاطرم هست یکی که به سرگرمی ما به خصوص به داشتن اسباب بازی خیلی اهمیت می داد یعنی عقیدش این بود که بچه ها با اسباب باری رشد می کند یادم خیلی برای ما اسباب بازی می خرید و بعد از ظهرها هم عادت داشت که می اومد از سرکار یه قنادی سر خیابونمون بود نزدیک بود می اومد اولین کاری که می کرد ما رو می برد اونجا بستنی بود حالا هرچی بود برامون می خرید می آورد خونه بیشتر می گم در حد همین جور چیزا بود چیز دیگه ای زیاد از کوچیکی یادم نمی یاد فقط می گمم خیلی به سرگرمی ما خیلی به اسباب بازی علاقه داشتیم خیلی برامون تهیه می کرد از این جهت مثلاً ما خیلی خوشحال می شدیم تو اون سن و سال . 

اگر وقت می کردن اهل این بود که شما رو ببره پارک ؟

بله . یادم تو بچگی بچه که بودم 8 و 9 سالم بود پارک خزانه خیلی ما رو می برد اونجا .

خاطره ای الان تو ذهنتون هست از اون پارکهایی که رفتید ؟

دقیقاً یادم یه خاطره که از اون زمان دارم اینکه یه دفعه با بابا رفتیم پارک خزانه اتفاقاً با عمه اینا بود رفتیم . بعد پارک خزانه هم خیلی بزرگه بعد همین جوری من بابام گفت : زیاد دور نشید . نزدیک ما باشید اینا بازی هم می کنید زیاد دور نشید . من یادم هست من یه دفعه نمی دونم چی شد سرگرم بازی بودم اینا اومدم آب بخورم دور شدم قشنگ فکر کنم یادم هست یک ساعت تو پارک دنبال من می گشتن یعنی انقدر وحشت کرده بودم هر طرف می رفتم از هر طرف دنبال من می گشتن منم تو پارک گم شده بودم خلاصه دیگه اومدن نگهبانی پارک دیگه چیز کردن پیدام کردن . خاطره ای که از اون زمان دارم این هست که تو پارک گم شده بودم .

یادتون هست که با پدر مسافرت هم رفته باشید ؟

بله یادم هست یادم میاد یه روز پدرم یه وانت صفر کیلومتر بود خریده بود دیگه آبی رنگ هم بودم سادم هست خیلی هم وسواس داشت روی اینکه ماشین رو می اومد حتماً دستمال بکشه تمیز کنه اینا خیلی مواظب بود که خطی ، چیزی روش نیافته اینا یه سال ما رو برد مشهد با همون وانت که پشتش یه چادر زده بود دیگه همه وسایل برداشتیم دیگه همه مسیر راه رو یعنی از شاهرود ساری گرفته تا قوچان و شهسوار ، دیگه رفتیم تا به مشهد رسیدیم یه بار دیگه هم یادم هست با عمه رفتیم سمت اردبیل ، چشمه آب گرم اونجا . که من اونجا هم خودش ناراحتی پا داشت هم من داشتم که می گفت چشمه ی آب گرم خیلی خوبه اینا برای مثلاً درد و اینا می رفتیم اونجا ، اونجاهم خیلی بهمون خوش گذشت . یه 4 ، 5 روزی تو اردبیل بودیم .

تو این مسافرتها و گردش ها ، بیرونایی که با پدر می رفتید اهل این بود که شما رو نصیحتی ، سفارشی ، توصیه ای بکنن ؟

کلاً بابام یه اخلاقی داشت همیشه سفارش می کرد ما رو همیشه و من فکر کنم بهترین ارثی که برای همه ی ما گذاشت این بود که حالا شاید از نظر مادی حالا چیز نبود آن چنانی و از نظر معنوی بزرگترین ارثی که گذاشت این بود که همیشه مواظب باشید مال حروم تو زندگی تون نیاد . خیلی به این تأکید داشت و اینا . و من الان شدیداً بهش خیلی اعتقاد دارم اینکه یادم هست همیشه تأکید داشت روی این مسئله که مواظب باشید مال حروم تو زندگی تون نیاد .

تو زمینه های نماز ، این جور چیزا هم شما رو تشویقی می کردن ؟

100% چون خودش خیلی اعتفاد به نماز چیز . به نماز چیز داشت حالا روزه به خاطر اینکه ناراحتی زخم معده داشت خودش نمیتونست روزه بگیره . اما خب سحرها حتماً بلند می شد تا قشنگ اذان صبح هم که می گفت بیدار بود به دعا و مناجات گوش می داد . خلاصه خیلی اعتقاد داشت و اینا . خب ما رو هم تشویق می کرد به این جور چیزا .

تو زمینه ی درسی چی ؟ به شما رسیدگی می کردن ؟

تو زمینه ی درسی زیاد به اون شکل نه که مثلاً فکر کنید که خودشون . نه پدرم چون از نظر تحصیلات خیلی بالا نبود .

چقدر بود تحصیلاتشون ؟

فکر کنم تا 4 دبستان یا پنجم دبستان .

تحصیلات خودتون چقدر هست ؟

من خودم دیپلم دارم . زیاد به چیز همچین خیلی به پروپام به پیچه . از نظر درسی نه اما خب چرا یه موقع مثلاً می دید نشستم درس می خونم چون من خیلی درس می خوندم اینا خیلی یه موقع مثلاً ساعت دو کوک می کردم 2 نصفه شب بلند می شدم و بابام هم کلاً یه جوری بود که شبا تا صبح بیدار بود یعنی از ساعت 2 نصفه شب به بعد . اصلاً ما بهش می گفتیم تو شب زنده داری . مثلاً شبا به خاطر کم خوابی که داشت بیدار می موند تا ساعت 4 صبح یه موقع بلند می شد مثلاً می دیدی دارم درس می خونم یه چایی آماده می کرد یا مثلاً حالا صبحانه ای آماده می کرد مثلاً این جور چیزا رو اما نه اینکه مثلاً خیلی چیز باشه واینا .

مثلاً بیان به مدرسه تون سر بزنن ؟

نه . اصلاً تو این جور چیزا .

به شما سفارش می کردن که تو کار خونه به مادر کمک کنید ؟

پدرم اگه اغراق نکرده باشم خب خودش یه پا خانه دار بود.واقعاً حالا بپرسید از مامانم هم تأیید می کنه چون یه موقع مامان می رفتش کرج ،نبودش و اینا خیلی آشپزی رو خیلی خوب بلد بود آشپزی کنه با اینا . تو کار خونه کمک می کرد و خود منم اتوماتیک وار می کردم یعنی یه جوری بود که علاقه دشتم از بچگی من به کار خونه خیلی علاقه داشتم . که خونه داری رو یاد بگیرم اینا خودم انجام دادم حالا اگه یه موقع حالا نمی شد درسم بود اون موقع ما خب جارو برقی هم نداشتیم با جارودستی بود جارو بزنه،غذا درست کنه آره این کارا رو می کرد .

دیده بودید که پدر عصبانی هم بشن ؟

بله با برادرم گاهی اوقات ما با هم دعوا می کردیم یه موقع هایی مثلاً یه داد سرمن می کشید یه داد سر اون می کشید درحد تشر باشه .

یادتون نیست سر مسئله خاصی به قول معروف شما رو دعوا کرده باشن ؟

من یادم هست یه بار من ، من به مسابقه ی فوتبال خیلی علاقه داشتم یعنی همین الانشم دوست دارم اینا تا مثلاً نمی دونم دیر وقت بود نشسته بودم فوتبال تماشا می کردم یادم هست سر شب بود چون می خوابید از 2 به بعد بیدار بود دیگه بعد صدای تلویزیون هم نمی  دونم چه جوری بود زیاد هم نبود اما خب وقتی بلند شد . یه داد سرمن کشید که چرا مثلاً نشستی فوتبال تماشا می کنی ، فوتبال بازی پسرهاست . اون هم تا این موقع شب نشستی فوتبال تماشا می کنی یادم هست اون شب از بغض انقدر من گریه کردم اینا که الانم خیلی یادش می افتم اینا می گم اون موقع تنها دادی شاید بگم بابا سر من زد با اون صدای بلمد کشید اینا که پاشو تلویزیون رو خاموش کن دیگه اون موقع شب دیر هست واینا . فقط تنها موردی که یادم هست همین بود والا کلاً آدم خوش اخلاقی بود اون جوری نبود که مثلاً بخواد اهل دعوا و این جور چیزا باشه .

پدرتون که جبهه نرفته بودن ؟

بله ، اتفاقاً زمانی که تو خرمشهر من دقیقاً اون زمان که اتفاقاً یادم هست همون سال هم به بابا پیشنهاد داده بودن که برای اینکه می خواستن انگار قطعات نمی دونم لوازمات ماشین های همین چیز بود شهرداری نمی دونم در رابطه با همین خط کشی که از آلمان وارد کنن به بابام گفتن چون شما وارد هستید شما بیا برو بهش پیشنهاد داده بودن بعد گفته بودن اگه قرار باشه بخوام کاری انجام بدم من دوست دارم اینجا کاری انجام بدم . که فرستادنش خرمشهر گفت اگه منو می خواین بفرستید جایی منو بفرستید که اونجا 1 به من بیشتر نیاز هست تا برم اونجا 2 فقط یادم هست که یه مدتی فکر کنم یه 15 روز یه ماهی بود که اونجا بودن تو خرمشهر بودن که ، که ما انقدر هم ، درست زمانی که بابا تو خرم شهر بود من دیدم تو روزنامه عکسش رو انداخته بودن . یعنی خودم نه یکی از همسایه ها دیده بود . که عکس بابا رو تو خرم شهر انداخته بودن بغل همین ماشین های خط کشی که درست تو زمانی بود که تو منطقه جنگی خیلی بمبارون این جور چیزا تو اونجا وایساده بودن ازشو عکس گرفته بودن که فکر کنم عکسشم باید باشه اینا .

دورانی که توی خرم شهر بودن چه مدت بود ؟

دقیقاً زمانش رو ، دقیق دقیق نمی دونم . ( آزادی خرمشهر بود ) .

چه مدت اونجا می موندن ؟

می گم 15 تا 20 روز رو می شد .

فاصله 15 تا 20 روزی که اونجا بودن چه جوری با شما در ارتباط بودن ؟

هیچی .

تلفن ، نامه ؟

نه چون منطقه بودن . منزل مون هم تلفن نبود که بخوان تماس بگیرن .

شما حالا تو همون حال و هوا حدوداً 10 سالی که داشتی احساس می کردید که رفتار پدرتون نسبت به پدرای بچه های دیگه متفاوت هست ؟ یعنی پدرتون رو یک استثنا می دید ؟

بودش بله . چون من تو مدرسه ای درس می خوندم که خیلی از بچه ها از نظر خانوادگی زیاد چیز نبودن یعنی خانواده های خیلی جالبی نداشتن یا حالا مثلاً پدر مشکل اعتیاد داشت یا مشکلات اخلاقی داشت ولی خوب از این نظر وقتی بچه ها می اومدن تعریف می کردن که پدرشون چه مسائلی رو داره تو خونواده مثلاً پیاده می کنه خب ازاین بابت آره می شه گفت استثنا بود چون از نظر ما واقعاً مشکل نداشت . از نظر معنوی واقعاً سالم بود این .

اون موقع روی دوستای شما نظارت داشتن ؟

دوستای من ، می دونید بیشتر این مسائل با مادرم بود . ما هم اون طوری تربیت نشدیم که می خوایم مثلاً می گم همون مامان مثلاً یه جوری بود که به فرض من می خواستم بگم . دوستام مثلاً می اومدن می گفتن خب بیشتر وقتا ما میامیم تو اصلاً نمی یای تو . خب این همه ما میایم یه بارم شما بیاید . مثلاً من یادم قشنگ مامانم با نگاهش . فقط هم نگاه می کرد مثلاً با نگاهش ما متوجه می شدیم که نباید برم مثلاً اون جوری نبود که من بخوام آزادانه خودم برم بیایم . بیام مثلاً کسی به من تذکر بخواد بده نه اونه جوری نبود که مثلاً رفت و آمد با دوست داشته باشم چرا مثلاً دوستام میومدن خونه ی ما اما من خونشون نمی رفتم .

شما اگر بخواید ویژگی های پدر رو سرمشق خودتون قرار بدید کدوم ویژگی پدر رو سر مشق خودتون قرار می دید یا اینکه به فرزندتون بگید که این اخلاق رو الگو قرار بده ؟

یکی صداقتش یکی اینکه به مال حلال و حروم خیلی اعتقاد داشت . که من به دومی خیلی اهمیت می دم خیلی اهمیت می دم . چون همیشه خودشم می گفت می گفتش که من هیچ موقع نمی یام خب خیلی ها هستن که مثلاً ره صد ساله رو یه شبه طی می کنن به همه چی هم می رسن اما من اگه تا آخر عمرم هم همین جوری زندگی کنم ها دوست دارم به شما نون حلال بدم شما هم به بچه هاتون نون حلال بدید بخورن . یعنی به خاطر شما مثلاً نمی یام دنیای خودم رو خراب کنم که شما مثلاً تو امکانات باشید اما من یه درآمد مثلاً غیر حلال بیارم تو زندگی شما . و این رو من خیلی تأثیر گذاشته ومنم به بچه هام هم منتقل می دم که این ها هم همچین چیزی روسرمشق خودشون قرار بدن .

شما احساس می کردید که پدرتون از چه اخلاقی خیلی بدش می یاد ؟

2 بله چون یادمِ اون زمان یه موقعی که مثلاً امام خمینی سخنرانی می کردن وقتی می شست پای صحبتش خیلی گریه می کرد حالا شاید اون جوری هم نبود که خیلی چیز باشه اما وقتی صحبت می کرد شروع می کرد به گریه کردن بعد یادم هست یه بار یکی از شوهر خاله های من خیلی یعنی اوایل انقلاب خیلی آدم مذهبی بود خیلی از انقلاب چیز می کرد اینا بعد از اون اصلاً کلاً موضعش عوض شد اینا برای همین با اون 1 خیلی چیز داشت مثلاً می شستن خیلی با هم بحث می کردن سر انقلاب اونم نقطه ضعف بابام رو گیره آورده بود هی شروع می کرد تیک هانداختن و اینا سر همین خیلی خوشش نمی اومد که باهاش رابطه داشته باشه فقط به خاطر این .

شما که فرزندش بودید هیچ وقت در این زمینه با شما صحبت می کرد ؟ در زمینه ی انقلاب ؟

من بیشتر خودم اگر حقیقتش رو بخواید در مورد انقلاب و اینا با وجود اینکه از انقلاب خیلی خاطره دارم ها ، اما زیاد بعد از اون در مورد انقلاب سؤال نکردم من بیشتر در مورد مثلاً آخرت چون می شد یه موقع ها صحبت می کرد از اون دنیا می گفت . خیلی نصیحت می کرد و می گفتش که مثلاً 5 شنبه ها مرده ها وقتی می میرند روحشون میاد منزلشون اینا برای همین سفارش می کرد می گفت خیرات رو فراموش نکنید برای مرده ها و اینا . یعنی ازش سؤال می کردم در مورد روز قیامت می گفت یه روزی بشه که مثلاً انسان انقدر پیشرفت کنه که خیلی چیزا رو یعنی بخواد خودش رو به حدی برسونه که به خدا بخواد نزدیک کنه یعنی تا اون حد پیش بره . بعد بیشتر در مورد این مسائل در مورد آخرتی بیشتر سؤال می کردم در مورد انقلابی نه . حقیقت زیاد سؤال نمی کردم . اما این جور چیزا رو زیاد ازش می پرسیدم مطلب مذهبی ، دینی رو خیلی می پرسیدم .

پدرتون اهل ورزش اینا بود ؟

نه .

مطالعه چی ؟

نه مطالعه هم نه ...قرآن چرا .

از آخرین خاطراتی که ازپدر دارید از آخرین باری که پدر رو دیدید برای ما بگید ؟

اتفاقاً آخرین باری که دیدم واقعاً هم برام خیلی ناراحت کننده هست هم هیچ موقع یادم نمی ره من یادم هست همون 23 بهمن همون سال 65 که بابا همون روز که می خواست روز قبلش که شهید شه من یادم هست روز 4 شنبه بود  من ا ولین باری بود که من می خواستم سالاد الویه خیلی دوست داشتم درست کنم اینا بلد نبودم ظاهرش هم خوشم نمی اومد . اما گفتم بذار درست کنم ببینم چه جوریه . قشنگ یادم هست من همون روز سالاد الویه درست کردم اینا بعد چون بمباران بود اینا وضعیتم خیلی چیز بود بابام اصرار که شما برید کرج اینجا امن نیستش و اینا بعد هم بابام هیچ موقع 5 شنبه ها سرکار نمی رفت اصلاً نمی رفت . مثلاً یه جوری بود که بهش گفته بودن چون فعالیتش خیلی زیاد بوده و اینا بهش گفته بودن 5 شنبه ها رو دوست داشتی هم نیا . بعد به ما خیلی اصرار کرد که شما برید کرج و اینا من یادم هست داشتیم می اومدیم تو همین مسیر سمت آزادی داشتیم می رفتیم ما یادم هست تظاهرات بود روز 22 بهمن که چون بابا 23 شهید شد 22 بود که سمت آزادی که رفتیم بابا گفت نگهدارید من پیاده بشم با ماشین شوهر خود من ک الان دوست برادرم بود اون موقع با همدیگه داشتیم می اومدیم اینا . من نمی دونم چه حسی به من دست داد وقتی بابا پیاده شد از ماشین من اصلاً می گم ناخود آگاه اصلاً همچین حسی رو هیچ موقع نداشتم اما این همین جور که مسیر رو از ما داشت دور می شد . من برگشتم یه 5 دقیقه ای اصلاً تا دوریشم من فقط به این نگاه می کردم نمی دونم حالا الان یه موقع که بهش فکر می کنم می گم شاید اون موقع من فکر می کردم برای آخرین بار هست من می خوام این رو ببینم من نگاهم برگشت سمت اون که هی نگاه می کردم اینا . برگردم هی فقط نگاه نگاهش کردم این از ما دور شد دیگه که بعدم که فرداش که گفتن شهید شده اینا .

چه جوری از خبر شهادت مطلع شدید ؟ کی خبر شهادت رو بهتون داد ؟

ما خونه ی مادر بزرگم بودیم بعد دوست برادرم که الان شوهر خودم باشه اون اومد کرج اومد اونجا روز 23 بود چون برادرم هم خدمت بود یعنی ما همه فکرمون رفت سمت ایشون چون اومدش و اینا من دیدم دائیم رو صدا کرد پایین بعد دائیم اومد بالا وقتی اومد بالا اصلاً دیدم قیافش برگشت یه چیز دیگه شده بود بعد دیدم آروم آروم آره حاضر شید بریم تهران فلان و اینا بعد دیگه من خودم اصلاً دل شوره افتادم من همه حواسم رفت سمت برادرم گفتم : چون این سرباز هست فکر می کردم یه اتفاقی برای این افتاده اینا . بعد به دائیم گفتم دائی تو رو خدا چی زی شده بگو حسین طوری شده اینا بعد گفت نه دائی جون من می گم حاضر شید بریم تو راه براتون می گم هی از ما اصرار اینا بعد آخر سر دیگه خاله هام شلوغ می کردن اینا دیگه همه یه جوری کلافه شده بودن گفت بابا هیچی حسن آقا مجروح شده . زنگ زدن که گفتن بیاید تهران بریم بیمارستان . که دیگه من اصلاً این رو گفت فهمیدم یه افتاق بد برای بابا افتاده دیگه . اصلاً دیگه چیز نکردم . دائی داره طوری می گه که مثلاً ما چیز نشیم اینا دیگه بلند شدیم حاضر شدیم گفتش که نه اگر همون اولش هم گفتش که شما صبر کنید من برم تهران که خبر بگیرم بعد میام شما رو بر می دارم می برم با خودم خلاصه از اون زمان فکر کنم ساعت 10 صبح بود از 10 صبح تا 6 بعد از ظهر اصلاً خدا می دونه واقعاً برای من زمان چه جوری گذشت هی می رفتم سرکوچه می اومدم بعدم هرچی هم ما زنگ می زدیم محل کارش ، محل کارش کلاً تخریب شده بود یدگه چیزی باقی نمانده بود اونجا که اصلاً ارتباط قطع هست با اونجا . برق تهران قطع هست و اینا اصلاً نمی شه با تهران ارتباط برقرار کرد . نه می تونستیم تلفنی تماس بگیریم دائی ام که رفته بود خبر بیاره هنوز نیومده بود اینا خلاصه دیگه هیچی دیگه ساعت های 6 بود دیگه من دیدم زن دائیم اونم اومدش اونجا بعد شروع کرد گفت آره . غیر مستقیم سر حرف رو باز کرد که هر کسی بالاخره یه روز باید بره دیگه از این دینا هرکسی یه قسمتی داره اینا دیگه اونجا دیگه من رو تو مسیر اتوبان کرج رو من تا اون مدت گریه می کردم انگار مطمئن بودم با وجودیکه هنوز کسی بهم نگفته بود اما مطمئن بودم که این برخوردایی که داره می شه صد در صد اتفاقی برای بابا افتاده اینا . که اومدیم خونه یادم هست اون موقع بمباران هوایی بود که تمام چیز کرده بود آژیر قرمز کشیده بودن که چراغ ها همه خاموش کرده بودن اصلاً تاریک بود ما رسیدیم به همین کوچه خودمون . اما من تو همون تاریکی شب یهو دیدم خونمون قیامت . یعنی جمعیتی بود که تو خونه ی ما بود اینا . دیگه اونجا دیگه متوجه شدیم که دیگه تموم هست 100%

جنازه رو کی گرفتید ، تشییع جنازه چه طور بود ؟

حقیقتش رو بخواید من خودم یادم هست برای روز تشییع جنازش اصلاً نمی دونم فقط فکر کنم برادرم . چرا البته گفتن یکی از همکارای بابا گفتش که یه تیکه دستش هست قشنگ اشاره کرد  گفت از انگشتری که تو دستش بوده تو پادگان عشرت آباد از رو انگشتری که دستش بوده شناسایی کرده بودن ، آقای کاظمی 2 یه هم چین چیزی گفت . اصلاً کلاً جنازه نداشتن این چیزائی که به عنوان 6 تا شهید همه هم با هم همکار بودن یعنی هیچ کدوماشون جنازه نداشتن یعنی حالا چی آوردن دادن اینا که یادم هست زیر سِرم بودم دیگه زمانیکه ما رو آوردن سر قبر که دیگه خاک کرده بودن حالا هرچی بود خاک کرده بودن که بعد ما اومدیم سر خاک بابام .

 

 

 


گفتگو با پسر شهید

 

لطف کنید خودتون رو معرفی کنید ؟

با عرض سلام من حسین شمیرانی هستم .

فرزند اول شهید هستید ؟

بله .

چند سالتون هست ؟

38 سال .

شغلتون ؟

شغلم تو کار تعمیرات عینک هستم .

موقع شهادت پدر چند سال داشتید شما ؟

من سرباز بودم فکر کنم 19 سالم بود . چون ایشون شهید شدند من یک سال خدمت بودم با علم بر اینکه می دونستیم این اتفاق حالا افتاده خدا بیمارز من وایسادم خدمتم رو انجام دادم . چون قانون بود که تک فرزندها یکی معاف شود . وقتی هم که یه قانونی باز مجلس ارائه داده بود که از هر خانواده شهید یه نفر می تونه معاف بشه . که منم به خاطر اینکه تک فرزند بودم تهران می گشتم خدمت می کردم ولی پدر که شهید شد قانون بود ظرف 48 ساعت من معاف شم بیام بیرون ولی من وایسادم 28 ماه خدمت قانونی کردم که 4 ماه هم به کل نیروها باز دوباره اضافه شد چون تو لشکر 21 حمزه بودم 4 ماه هم باز ما اون جوری وایسادیم 28 ماه جمعاً شد . که کارت پایان خدمت رو گرفتیم همون زمان جنگم بود که من اومدم بیرون دیگه نگفتم ولش کن مثلاً تو اون لحظه یه حالتی به آدم دست می داد که می خواست اون وظیفه رو انجام می داد که دیگه خدمتمون تموم شد اومدیم بیرون .

 

شما از اون دوران بچگی که با پدر بودید خاطره ای دارید ؟

والله خاطرات نه اینکه نداشته باشیم تو اون روزا ، روزای بحبوحه بود ما هم یه مقدار کوچیک بودیم همین خاطرات انقلاب داشت شروع می شد یه مقدار چیزایی یادم هست که راهپیمایی ها رو با ایشون می رفتیم .

اون موقع که کوچکتر بودید حالا قبل از دوران مدرسه و اینا مثلاً یادتونه هست شما رو می خواستن سرگرم کنند پارک هایی که با پدر رفتید ؟

والله تا اون جائی که بنده یادم میاد ایشون یه مدت که شب کار بودن بعداً هم روز وقت می کردن مثلاً جمعه ها البته نه هر روز ، هر روز سرکار بود جمعه ها بعضی موقع ها یه پارک که عمومی بود می رفتیم  ، نمازش اینا رو که نمی شد بهش شک کرد به هر حال یه راهی بود که ایشون رفتن خرم شهر قسمتش این بود از تهران این اتفاق براش بیفته

صبح ها می رفتن سرکار ، کی برمی گشتن ؟

بله ، غروب .

با پدرتون مسافرت رفتید ؟

مسافرت من یکی دوبار مشهد رفته بودم یادم هست . خوش گذشت .

درس شما چه طور تأکید داشتن ؟

خیلی حساس بود ، خیلی حساس بود . چون می گفت من بدبختی هایی که کشیدم حداقل تو نکش ، حواست رو جمع کن ، وضعیت این جوریه ، زندگی مشکل هست ، یه مقدار به خودت بیا . حتی من یادم هست بارها مثلاً بعد از ظهرها که می اومد کاری روانجام بده به من می گفت بیا دم دستم وایسا این کار فنی کانال کشی رو بکن این جور چیزا رو هم یاد بگیر . به هر حال به دردت می خوره . ما چون بچه بودیم دنبال بازی گوشی بودیم همین نصیحتی که الان به پسرای خودم می کنم می گم کار فنی بد نیست آدم یاد بگیره . به زمانش به درد آدم می خوره ولی الان به این سن رسیدیم متوجه شدیم بله بنده خدا اگر حرفی هم می زده درست بوده .

تو زمینه های مذهبی چه سفارشهایی به شما می کردن ؟

مذهبی ، ایشون حکم می کرد می گفت نماز تو اینا رو سعی کن ترک نکنی دنبال نماز و روزه ات باش . از نظر مسائل دینی . حتی چندین بار هم ما رو برد جلسه قرآن من کوچیک بودم هم سن پسرم 1 بودم می برد من رو .

شده بود که پدراز دست شما عصبانی بشن ؟

ما ، به قول یارو گفتنی مشکلی ما نداشتیم .

معمولاً اگر پدرتون سر یه مسئله ای عصبانی می شدن شما چه طور متوجه می شدید که پدر ناراحت یا عصبانی هستن ؟

سعی می کرد بیشتر باهامون حرف نزنه که متوجه بشیم که کارمون اشتباه بوده .

شده بود که با شما یه جرف جدی بزنه سر مسئله ای یا حتی در مورد جبهه رفتنشون با شما صحبتی بکنه ؟

جبهه رفتنشون که ایشون هر کاری که صحیح می دونست انجام می داد مانعش ما نبودیم که بگیم برید یا نرید . این یه اعتقاداتی داشت که ما نمی تونستیم جلوی اون کارش رو بگیریم ولی چرا البته حالا خانومم در جریان هست یه زمانی بود من از یه دختری خواستگاری کرده بودم دختره برادرش مجاهد بودن جزء سازمان مجاهدین بودن که ایشون  شنید گفت اگر قرار باشه با ایشون وصلتی پیش بیاد با خانواده ی ایشون شناسنامه ات رو بردار از خونه ی من برو . که این وصلتم پیش نیومد و تموم شد . رفت پی کارش . که می گفت سازمان مجاهدین کسایی که نسبت به وطنشون بخوان خیانت کنن . مطمئن باش در زندگی به تو هم خیانت می کنن .

دوران انقلاب ، فعالیت هایی که دوران انقلاب انجام می دادن شما در جریانش هستید که چه کارایی انجام می دادن ؟

کاراشون بیشتر تو تظاهرات بود بیشتر رادیو گوش می کردن تلویزیون اخبار ، تا ساعتهای تظاهرات رو بدونن چه ساعت هایی هست . من اینارو بیشتر اطلاع دارم .

به شما چیزی نمی گفتن یا شما حداقل اون کارا رو انجام بدید ؟

نه به من چیزی نمی گفتن ولی یه موقع هایی که می خواستن برن من رو با خودش همراهی می کرد می گفتن با هم بریم ، چیزی نمی گفت که چه ساعتی هست این جور چیزا رو ما از قبل نمی دونستیم خودش که متوجه می شد مثلاً می گفت بابا اگه میای بیا بریم تظاهرات . کهاون موقع ها میدون امام حسین بیشتر تظاهرات بود اون جاها می رفتیم .

اون دوره فعالیت خاصی انجام نمی دادن ؟

داشته باشن هم من حضور ذهن ندارم . حضور ذهن ندارم .

شما چه طور اگر بخواید ویژگی های پدر رو رفتار ، خصوصیات پدر و سرمشق قرار بدید کدوم رفتار رو قرار می دید ؟ یا بچه ها الگوی خودشون قرار بدن ؟

والله الگو بودن همین کردار خوبش بود که تو زندگیش آدم رو راستی بود تنها چیزی که می تونیم ما به بچه های خودمون بگیم به عنوان اینکه پدر بزرگشون رو بشناسن یه انسانی بود که مال مردم رو نمی خورد به کسی اذیت و آزار نمی رسوند همه هم ازش راضی بودن کما اینکه زمانی که این اتفاق براش افتاد از واحدی که من درش خدمت می کردم فرمانده واحد ما ماشین گیرش نیومد با ماشین آتش نشانی پادگان اومده بود که اون ماشین هم غیر قانونی بود نباید می اومد ولی به محض اینکه شنیده بود این جوری 2 شده بود این بنده خدا 3 اومده بود . گفت واقعاً من شنیدم ناراحت شدم با یه ماشین آتش نشانی اومده بود برای مراسم . چون من یادم هست همین فقط کردار کار درست آدمی بود که می گم اذیت و آزارش به کسی نمی رسید و همین الان هم همکارش که می شنون قدیمی ها می گن خدا پدرت رو بیامرزه آدم رو راستی بود مال مردم رو نمی خورد سرش تو زندگی خودش بوده .

شده که یه موقعی به فکر پدر بیفتید یاد یه خاطره ی تلخی هم از پدر بیفتید ؟

والله خاطره ی تلخی که برای من نذاشتن خاطره  خوبش هم این بود که من همیشه یادم می آد بیشتر موقع ها ما رو می دید حرف که می زد می خندید . یه خاطره ای هم که نمی شه گفت خاطره یه آرزو من داشتم بارها هم مادر در جریان هست دوست داشتم که زنده بود همین الان به اتفاق یه ناهار با هم می خوردیم یعنی چیزی که برای من آرزو شده . که همچین چیزی هم غیر ممکن هست . چون خیلی آدم خوش برخورد و خوش اخلاقی بود . روی این حساب حسرت اون روزا برای ما می مونه دیگه به هر حال .

شده که برید سر مزار درد دل کنید ؟

100% یه چیز غیر طبیعی نیست . رفتیم بله .

از پدرتون خواب دیدید ؟

خوابم من زیاد دیدم . حتی یکی از خاطرات خوابم این بود که خواستم ازدواج کنم پول کم داشتم از بانک یه درخواستی کرده بودم رئیس بانک گفت حالا برو ببینم چی میشه فعلاً نمی تونیم بدیم که ما اومدیم چند روز بعدش اومدم خونه خالم جمهوری رفتیم اونجا خوابیده بودم دیدم بابام اومد خلاصه تو خواب همون حالتی که من نگاه می کردم گریه می کردم کجایی از این حرفا من الان گرفتارم دیدم اومد گفت بابا پاشو یه خانوم چادر مشکی یادم نیست تو یه حالتی که یه سری خانوم تو اون مینی بوس بودن یه خانوم تک باهاش اومد بیرون . دیدم با بابامند برگشتم گفتم گرفتارم دیدم خانوم برگشت گفتش که بلند شو گفتم برسی چی گفت بلند شو مشکل تو حل شده گفتم خب بابا تو کجا می ری گفت دیگه بابا من بایست با اینا برم . فقط اومدم تو رو ببینم دیدم زن هم گفت بلند شو تو مشکلت حل شده که همون روز من برگشتم کرج دیدم از بانک زدن زنگ گفتن آقای شمیرانی گفتم بله گفتن که این وام تو جور شده گفتم چه طور رئیس بانک که گفت الان بودجه نداریم گفت نمی دونیم ولی مشکلت حل شده بیا وامت رو بگیر که ما رفتیم وامون رو گرفتیم کارمون راه افتاد . خوابی که من از ایشون داشتم البته خوابای دیگه هم بوده ایشون اومدن تو خواب ما ولی یکی از خوابایی که واقعاً کمک من شد اون خواب بود .

بازم اگر یادتون هست تعریف کنید ؟

والله خوابا می گم که .

یا هر خاطره ی دیگه ای که دارید ؟

من سرباز بودم تک فرزندم بودیم ما دیگه این خواب نبود بیداری بود من رفتم برای سربازی یک روز دیدم ایشون اومدن توسط یه مقدار شیرینی جات و هندونه گفتم بابا اینا چیه آوردی گفت بابا آوردم بخوری . گفتم بابا جلوی این بچه ها اینا رو میاری من خجالت می کشم می گم مثلاً اون موقع آدم یه حالتی خاصی داره می گن بچه ننه هست . براش یه مقدار چیز میز آوردن بخوره گفت نه بابا این حرفا چیه من آوردم تو برو با دوستات بخور که دیدم فرماندمون اومد گفت چیه گفتش هیچی پسر آقای شمیرانی هست اومدن دیدن . گفت آقای شمیرانی برو از حالا لوس نکنید بذارید اینا رو پای خودشون وایسن الان موقعیت جنگی هست رو پای خودشون وایسن یکی ازخاطراتم این بود که بنده خدا فرمانده هم همون جا با پدرم دوست شد که زمان تشییع جنازش که گفتم با ماشین آتش نشانی بود ایشون بود که همون جا فهمید پدر من چه جور آدمی هست یه حالت دوستی بینشون پیدا شد .

 


\گفتگو با برادر شهید

 

اول خودتون رو معرفی کنید ؟

من اسمم احمد شمیرانی پی هستم اخوی شهید. متولد 1312

تحصیلاتون ؟

من تا چهارم اینا خوندم .

شما بزرگترید ؟

بله . بله .

می تونید تعریف کتید از دوران بچگی های شهید ؟

ما پدرمون در زمان مثل اولاد بالا سرش بودم 7 سالم بود که پدرم فوت کرد خدمت شما عرض کنم که ما اومدیم تهران .اینا بعد 2 تا برادر بودیم یکی همین حسن 1 یکی هم همین علی آقاست اینازیرنظر من بودن دیگه یه خورده من بزرگتر ازاونا بودم که دیگه گذروندیم تا به حال

شهید چی کار می کردن اون موقع دوران مدرسه شون چه طور ؟

مدرسه شم که اون همون اون زمان نصف نبود . اون زمانی چند کلاس خونده بود اون تو کارای کانال سازی اینا رفته بود بچه بود بعدش اومد تو شهرداری .

دوران سربازی شون کجا بود یادتون هست ؟

سربازی شون هم خدمت کرد یه مقدار تبریز بود بیشتر تبریز خدمت کرد ایشون . اگه نظرم درست بگم . همون جا .

از سربازی اومد و ایشون رفتید خواستگاری اینا ؟

دیگه مدتی مشغول کار بود دیگه خب قسمت شد که رفتیم ایشون 3 رو براشون گرفتیم .

اون موقع شهید رفتارشون با شما چطور بود ؟

خیلی خوب بود ما 3 تا برادر اصلاً از هم هیچ گله ای نداشتیم .

خواهر ندارید ؟

خواهرم دارم خواهر ناتنی هست .

با پدر و مادر رفتارشون چه طور بود ؟

پدر و مادرش که اصلاً ندیده . نه دیگه کوچیک بود 2 ، 3 سالش بود . فقط ما یه عمو داشتیم . شاه عبدالعظیم بود یه موقع می رفتیم پیش اون و همین .

از لحاظ مسائل اخلاقی ، مذهبی چه طور بودن ؟

اصلاً حرف نداشت بی نظیر بود . اصلاً اگه یک ماه گشنگی می مرد روش نمی شد به یکی بگه انقدر نون به من بده بخورم این طوری بود آدم با عاطفه ای بود خیلی خوب بود .

اهل این بود که مثلاً حالا با وجود اینکه شما برادر بزرگترش هم بودید اهل این بود شما رو نصیحت و یا توصیه ای بکنن ؟

نه خیلی به امام علاقه ی زیاد داشت . یکی امام یکی مادرم . این دوتا .

فعالیت خاصی هم اون دوران انجام می دادن ؟

بله . یکی 2 بار رفتش خرم شهر بعدشم که دیگه اینجا بود که همین جا تو بمباران شهید شد .ما هم وقتی رفتیم اونجا برای تشییع جنازش اینا فقط یه کف دست ورقه از موهای سرش پیدا کردیم که شناختیم که  ایشون به خاطر اینکه همش پودر شده بود اصلاً نصف گوشتش هم رفته بود تو رودخونه . اینا 5 نفر بودن در یه جا کار می کردن همه شون هم به همون صورت شدند .

همون دورانی که جبهه رفته بودن همون مدت کوتاهی که می گید جبهه بودن ازاون دوران یادتون هست . واسه تون تعریف می کردن کجا می رفتن چی کار می کردن ؟

نه . ما ا ون طور . من فقط می دونستم که رفته جبهه چون ما هر کدوم مشغول کار بودیم . یه هم چین با هم ارتباط نزدیک نداشتیم به اون صورت که البته خب ارتباط داشتیم اما نه به اون صورت که مثلاً راهمون فاصله ی دور بوده بعد در هفته ایشون یه دفعه می رفت خونه ی مادرم منم می رفتم اونجا همدیگر رو می دیدیم .

هیچ نمی اومدن واسه تون تعریف کنن مثلاً چی کار می کنن توی جبهه چه فعالیت هایی رو انجام می دن مثلاً ؟

می گفت که مثلاً کارایی که بستگی داره به شهرداری . وظیفه ی ماست ما انجام می دیم .

اصلاً تو خط هم بودن ؟

تو خط هم که دلش می خواست بره چون کارش طوری بود که نمی تونست بره چون کارش بستگی داشت به امور اداره ی چون فنی بوده باید می مونده اونجا  .

مدتی که توی جبهه بودن شما چه طور ارتباط برقرار می کردید ؟ به وسیله ی نامه ؟

انقدری نمی مونه که ما مثلاً به وسیله ی نامه بهم بدیم مثلاً نامه بدیم و این حرفا می رفت اونجا کارش رو انجام می داد مثلاً یه مدتی می موند دوباره بر می گشت می اومد . اتفاقاً خیلی بچه بود با شخصیت بود آبرو دار بود خیلی اصلاً من هر چی بگم خب شاید بگید دروغ می گم اما نه خدائیش خیلی آدم با وجدان بود پاک اصلاً .

از آخرین باری که برادرتون رودیدید از آخرین خاطراتی که ازشون دارید ؟

فقط من آخرایی که روز بعدش شهید شد 20 روز جلوترش پیش مادرم بود منم اونجا بودم وقتی می خواست بره خداحافظی کرد .

پیش مادرتون بود ؟

نه اومده بود مادرم رو ببینه . پیش مادرش بود شب اونجا بودیم با هم خداحافظی کرد رفت دیگه 2 روز بعدش که اومدن به ما گفتن این شهید شده .

اون آخرین بار حرف خاصی کار خاصی نکرد که تو ذهنتون مونده باشه ؟

نه فقط خیلی دل رحم بود می رفت اینجا کانال اینا می ساخت کانال کولر اینا . یا رو بهش پول هم نمی داد اهمیت نمی داد می گفت خب اینا ندارن به من بدن . این مرام هم داشت . خودش البته بدتر بود از اونا دست و بالش خالی بود اما خب به قول گفتنی ملاحضه می کرد می گفت که خب مردم گرفتار هستن و این حرفا .

خبر شهادتشون رو چه طور به شما دادن ؟

خبر شهادتش رو اومدن گفتن دیگه از طرف شهرداری اومدن گفتن که

فقط به خودتون گفتن ؟

بله . اومدن گفتن که ایشون . حالا به اون صورت نگفتن بعداً گفتن که ما رفتیم پارک شهر . زمانی که آقای حبیبی رئیس شهرداربود رفتیم اونجا پارک شهر این جوری جنازش رو تحویل گرفتیم رفتیم بهشت زهرا .

تشییع جنازه چه طور بود ؟ از کجا بود ؟

از پارک شهر رفتیم یه سره بهشت زهرا قبرش هم حالا رو به روی شهید ستاری ایناست این 1 این هم اینجاست 2 .

شده که دلتنگ شون بشید ؟

من خیلی زیاد .

اگر دلتنگ بشید چی کار می کنید ؟

چی بگم صلوات می فرستم براش .

خاطره ی دیگه ندارید ؟

خاطره اش دیگه زمانی که سر به قول گفتنی سرش به کار خودش بود دیگه کارش رو انجام می داد و چسبیده بود به زندگی همین .خب اون موقع که ایشون شهیدشد زندگی خیلی مشکل تر بود مثل الان نبود .اون موقع باید تو کار تلاش زندگی کرد دیگه . شهرداری هم رفتش در اون زمان 4 ، 5 سال . 7و8 سال بود مثل اینکه . یک سال خدمت کرد .

دیگه بعد از شهادتشون دیگه شما همکارای برادرتون را ندید ؟ با اونا در ارتباط نیستید ؟

نه من اصلاً تو شهرداری بود با اوناارتباطی نداشتم اصلاً نمی شناختمشون اونا رو . توی شهرداری بود .