گفتگو با پسر شهید
لطف کنید خودتون رو معرفی کنید ؟
با عرض سلام من حسین شمیرانی هستم .
فرزند اول شهید هستید ؟
بله .
چند سالتون هست ؟
38 سال .
شغلتون ؟
شغلم تو کار تعمیرات عینک هستم .
موقع شهادت پدر چند سال داشتید شما ؟
من سرباز بودم فکر کنم 19 سالم بود . چون ایشون شهید شدند من یک سال خدمت بودم با علم بر اینکه می دونستیم این اتفاق حالا افتاده خدا بیمارز من وایسادم خدمتم رو انجام دادم . چون قانون بود که تک فرزندها یکی معاف شود . وقتی هم که یه قانونی باز مجلس ارائه داده بود که از هر خانواده شهید یه نفر می تونه معاف بشه . که منم به خاطر اینکه تک فرزند بودم تهران می گشتم خدمت می کردم ولی پدر که شهید شد قانون بود ظرف 48 ساعت من معاف شم بیام بیرون ولی من وایسادم 28 ماه خدمت قانونی کردم که 4 ماه هم به کل نیروها باز دوباره اضافه شد چون تو لشکر 21 حمزه بودم 4 ماه هم باز ما اون جوری وایسادیم 28 ماه جمعاً شد . که کارت پایان خدمت رو گرفتیم همون زمان جنگم بود که من اومدم بیرون دیگه نگفتم ولش کن مثلاً تو اون لحظه یه حالتی به آدم دست می داد که می خواست اون وظیفه رو انجام می داد که دیگه خدمتمون تموم شد اومدیم بیرون .
شما از اون دوران بچگی که با پدر بودید خاطره ای دارید ؟
والله خاطرات نه اینکه نداشته باشیم تو اون روزا ، روزای بحبوحه بود ما هم یه مقدار کوچیک بودیم همین خاطرات انقلاب داشت شروع می شد یه مقدار چیزایی یادم هست که راهپیمایی ها رو با ایشون می رفتیم .
اون موقع که کوچکتر بودید حالا قبل از دوران مدرسه و اینا مثلاً یادتونه هست شما رو می خواستن سرگرم کنند پارک هایی که با پدر رفتید ؟
والله تا اون جائی که بنده یادم میاد ایشون یه مدت که شب کار بودن بعداً هم روز وقت می کردن مثلاً جمعه ها البته نه هر روز ، هر روز سرکار بود جمعه ها بعضی موقع ها یه پارک که عمومی بود می رفتیم ، نمازش اینا رو که نمی شد بهش شک کرد به هر حال یه راهی بود که ایشون رفتن خرم شهر قسمتش این بود از تهران این اتفاق براش بیفته
صبح ها می رفتن سرکار ، کی برمی گشتن ؟
بله ، غروب .
با پدرتون مسافرت رفتید ؟
مسافرت من یکی دوبار مشهد رفته بودم یادم هست . خوش گذشت .
درس شما چه طور تأکید داشتن ؟
خیلی حساس بود ، خیلی حساس بود . چون می گفت من بدبختی هایی که کشیدم حداقل تو نکش ، حواست رو جمع کن ، وضعیت این جوریه ، زندگی مشکل هست ، یه مقدار به خودت بیا . حتی من یادم هست بارها مثلاً بعد از ظهرها که می اومد کاری روانجام بده به من می گفت بیا دم دستم وایسا این کار فنی کانال کشی رو بکن این جور چیزا رو هم یاد بگیر . به هر حال به دردت می خوره . ما چون بچه بودیم دنبال بازی گوشی بودیم همین نصیحتی که الان به پسرای خودم می کنم می گم کار فنی بد نیست آدم یاد بگیره . به زمانش به درد آدم می خوره ولی الان به این سن رسیدیم متوجه شدیم بله بنده خدا اگر حرفی هم می زده درست بوده .
تو زمینه های مذهبی چه سفارشهایی به شما می کردن ؟
مذهبی ، ایشون حکم می کرد می گفت نماز تو اینا رو سعی کن ترک نکنی دنبال نماز و روزه ات باش . از نظر مسائل دینی . حتی چندین بار هم ما رو برد جلسه قرآن من کوچیک بودم هم سن پسرم 1 بودم می برد من رو .
شده بود که پدراز دست شما عصبانی بشن ؟
ما ، به قول یارو گفتنی مشکلی ما نداشتیم .
معمولاً اگر پدرتون سر یه مسئله ای عصبانی می شدن شما چه طور متوجه می شدید که پدر ناراحت یا عصبانی هستن ؟
سعی می کرد بیشتر باهامون حرف نزنه که متوجه بشیم که کارمون اشتباه بوده .
شده بود که با شما یه جرف جدی بزنه سر مسئله ای یا حتی در مورد جبهه رفتنشون با شما صحبتی بکنه ؟
جبهه رفتنشون که ایشون هر کاری که صحیح می دونست انجام می داد مانعش ما نبودیم که بگیم برید یا نرید . این یه اعتقاداتی داشت که ما نمی تونستیم جلوی اون کارش رو بگیریم ولی چرا البته حالا خانومم در جریان هست یه زمانی بود من از یه دختری خواستگاری کرده بودم دختره برادرش مجاهد بودن جزء سازمان مجاهدین بودن که ایشون شنید گفت اگر قرار باشه با ایشون وصلتی پیش بیاد با خانواده ی ایشون شناسنامه ات رو بردار از خونه ی من برو . که این وصلتم پیش نیومد و تموم شد . رفت پی کارش . که می گفت سازمان مجاهدین کسایی که نسبت به وطنشون بخوان خیانت کنن . مطمئن باش در زندگی به تو هم خیانت می کنن .
دوران انقلاب ، فعالیت هایی که دوران انقلاب انجام می دادن شما در جریانش هستید که چه کارایی انجام می دادن ؟
کاراشون بیشتر تو تظاهرات بود بیشتر رادیو گوش می کردن تلویزیون اخبار ، تا ساعتهای تظاهرات رو بدونن چه ساعت هایی هست . من اینارو بیشتر اطلاع دارم .
به شما چیزی نمی گفتن یا شما حداقل اون کارا رو انجام بدید ؟
نه به من چیزی نمی گفتن ولی یه موقع هایی که می خواستن برن من رو با خودش همراهی می کرد می گفتن با هم بریم ، چیزی نمی گفت که چه ساعتی هست این جور چیزا رو ما از قبل نمی دونستیم خودش که متوجه می شد مثلاً می گفت بابا اگه میای بیا بریم تظاهرات . کهاون موقع ها میدون امام حسین بیشتر تظاهرات بود اون جاها می رفتیم .
اون دوره فعالیت خاصی انجام نمی دادن ؟
داشته باشن هم من حضور ذهن ندارم . حضور ذهن ندارم .
شما چه طور اگر بخواید ویژگی های پدر رو رفتار ، خصوصیات پدر و سرمشق قرار بدید کدوم رفتار رو قرار می دید ؟ یا بچه ها الگوی خودشون قرار بدن ؟
والله الگو بودن همین کردار خوبش بود که تو زندگیش آدم رو راستی بود تنها چیزی که می تونیم ما به بچه های خودمون بگیم به عنوان اینکه پدر بزرگشون رو بشناسن یه انسانی بود که مال مردم رو نمی خورد به کسی اذیت و آزار نمی رسوند همه هم ازش راضی بودن کما اینکه زمانی که این اتفاق براش افتاد از واحدی که من درش خدمت می کردم فرمانده واحد ما ماشین گیرش نیومد با ماشین آتش نشانی پادگان اومده بود که اون ماشین هم غیر قانونی بود نباید می اومد ولی به محض اینکه شنیده بود این جوری 2 شده بود این بنده خدا 3 اومده بود . گفت واقعاً من شنیدم ناراحت شدم با یه ماشین آتش نشانی اومده بود برای مراسم . چون من یادم هست همین فقط کردار کار درست آدمی بود که می گم اذیت و آزارش به کسی نمی رسید و همین الان هم همکارش که می شنون قدیمی ها می گن خدا پدرت رو بیامرزه آدم رو راستی بود مال مردم رو نمی خورد سرش تو زندگی خودش بوده .
شده که یه موقعی به فکر پدر بیفتید یاد یه خاطره ی تلخی هم از پدر بیفتید ؟
والله خاطره ی تلخی که برای من نذاشتن خاطره خوبش هم این بود که من همیشه یادم می آد بیشتر موقع ها ما رو می دید حرف که می زد می خندید . یه خاطره ای هم که نمی شه گفت خاطره یه آرزو من داشتم بارها هم مادر در جریان هست دوست داشتم که زنده بود همین الان به اتفاق یه ناهار با هم می خوردیم یعنی چیزی که برای من آرزو شده . که همچین چیزی هم غیر ممکن هست . چون خیلی آدم خوش برخورد و خوش اخلاقی بود . روی این حساب حسرت اون روزا برای ما می مونه دیگه به هر حال .
شده که برید سر مزار درد دل کنید ؟
100% یه چیز غیر طبیعی نیست . رفتیم بله .
از پدرتون خواب دیدید ؟
خوابم من زیاد دیدم . حتی یکی از خاطرات خوابم این بود که خواستم ازدواج کنم پول کم داشتم از بانک یه درخواستی کرده بودم رئیس بانک گفت حالا برو ببینم چی میشه فعلاً نمی تونیم بدیم که ما اومدیم چند روز بعدش اومدم خونه خالم جمهوری رفتیم اونجا خوابیده بودم دیدم بابام اومد خلاصه تو خواب همون حالتی که من نگاه می کردم گریه می کردم کجایی از این حرفا من الان گرفتارم دیدم اومد گفت بابا پاشو یه خانوم چادر مشکی یادم نیست تو یه حالتی که یه سری خانوم تو اون مینی بوس بودن یه خانوم تک باهاش اومد بیرون . دیدم با بابامند برگشتم گفتم گرفتارم دیدم خانوم برگشت گفتش که بلند شو گفتم برسی چی گفت بلند شو مشکل تو حل شده گفتم خب بابا تو کجا می ری گفت دیگه بابا من بایست با اینا برم . فقط اومدم تو رو ببینم دیدم زن هم گفت بلند شو تو مشکلت حل شده که همون روز من برگشتم کرج دیدم از بانک زدن زنگ گفتن آقای شمیرانی گفتم بله گفتن که این وام تو جور شده گفتم چه طور رئیس بانک که گفت الان بودجه نداریم گفت نمی دونیم ولی مشکلت حل شده بیا وامت رو بگیر که ما رفتیم وامون رو گرفتیم کارمون راه افتاد . خوابی که من از ایشون داشتم البته خوابای دیگه هم بوده ایشون اومدن تو خواب ما ولی یکی از خوابایی که واقعاً کمک من شد اون خواب بود .
بازم اگر یادتون هست تعریف کنید ؟
والله خوابا می گم که .
یا هر خاطره ی دیگه ای که دارید ؟
من سرباز بودم تک فرزندم بودیم ما دیگه این خواب نبود بیداری بود من رفتم برای سربازی یک روز دیدم ایشون اومدن توسط یه مقدار شیرینی جات و هندونه گفتم بابا اینا چیه آوردی گفت بابا آوردم بخوری . گفتم بابا جلوی این بچه ها اینا رو میاری من خجالت می کشم می گم مثلاً اون موقع آدم یه حالتی خاصی داره می گن بچه ننه هست . براش یه مقدار چیز میز آوردن بخوره گفت نه بابا این حرفا چیه من آوردم تو برو با دوستات بخور که دیدم فرماندمون اومد گفت چیه گفتش هیچی پسر آقای شمیرانی هست اومدن دیدن . گفت آقای شمیرانی برو از حالا لوس نکنید بذارید اینا رو پای خودشون وایسن الان موقعیت جنگی هست رو پای خودشون وایسن یکی ازخاطراتم این بود که بنده خدا فرمانده هم همون جا با پدرم دوست شد که زمان تشییع جنازش که گفتم با ماشین آتش نشانی بود ایشون بود که همون جا فهمید پدر من چه جور آدمی هست یه حالت دوستی بینشون پیدا شد .