سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتگو با همسر شهید

 

خودتون رو معرفی کنید ؟

بسم الله الرحمن الرحیم . من همسر شهید حسن شمیران پی هستم  سال 65 آخرین موشکی که در مجیدیه سید خندان خورد  این خدا بیامرز اونجا شش نفر بودند که پودر شدند جنازه ای نداشتند از این شش نفر هیچی ازشون باقی نبود که بعد سه روز که جنازه رو خاک کرده بودند که چیزی نداشتند ولی بعد سه روز یه ور صورت آقای ما رو از پادگان عشرت آباد آوردند که خبر به من دادند و یه دستش تو رودخانه ی همون مجیدیه سید خندان بغل پل رودخونه افتاده بود که از اون زمان دیگه وقتی به من گفتن حالم بد شد و خوردم زمین و از همون جا دیگه شروع کرد این ناراحتی اعصاب و افسردگی و دیگه این گواتر و اینها همه چیز شروع شد که دیگه الان مدت نوزده ، هیجده تموم شده 22 بهمن تو نوزده سال که چهار تا فرزند از ایشون دارم که الان سه تاشون ازدواج کردن یه دانشجو دارم بیست سالش و این خدا بیامرز هم که دیگه نمی دونم اصلاً از خاطراتش که بگم از اینکه چه جوری به شهادت رسید و چه صحبتهایی که به من کرد عین اون شد زمانی که ما با هم تو خونه نشسته بودیم صحبت می کردیم اولاً سه بار منطقه رفته که الان یه کتابی که به نام آزادی خرمشهر که تو خونه ی ما هست الان عکس اون شهید من توشه 2 یه سری عکسشو باز تو آزادی خرمشهر تو روزنامه انداخته بودند طفلکی من فکر کردم شهید شده هی می رفت می یومد می گفتش که من سعادت نداشتم که شهید بشم دختر بچه ی سه ساله ازش داشتم سه سالش بود الان دانشجوه ، خلاصه ما بهش گفتیم اینقدر که شما می خوای شهید بشی اینها خوب چی دیدی می گفت من می رم الان این خمپاره خورد کاشکی می خورد تو سینه ی من و من شهادت رو از خدا می خواستم افتخارم بود و خلاصه دوست داشت شهید بشه اومد تهران یه روز همین منزل مامان اینا که من می رفتم منو برد گذاشت کرج رفت نماز از نماز اومد 22 بهمن بود که رفت بنده ی خدا اونجا شهید شدند و همیشه هم که تو خونه می شست 

به من می گفت یه وقت هایی می گفتم که وای الهی من بمیرم همه ببین زیر حسن ببین خوب آوار اومد رو سرش خراب شد می گفت به من چیزی که به من گفت می گفت : زن من فقط یه چیزی ازت می خوام دعا کن که جنازه ی من تیکه تیکه بشه تشییع جنازه ی من عین بهشتی بشه اما این سعادت رو خدا به ما نمی ده چون ما الان از دنیا که بریم اگر 6 نفر زیر تابوت ما بیان در صورتی که جلوی همون شهرداری چه جمعیتی اینها رو تشییع جنازه کردند و همیشه از گفته هایی که می گفت ، می گم به من می گفتش که مثلاً حتی شهادتش اینقدر بهش الهام شده بود که به من می گفت من تا سه روز دیگه بیشتر زنده نیستم . شما یه ناراحت نشید اگر من شهید شدم می گفتم که آخه الان که منطقه نیستی چرا اینقدر می گی ؟ می گفت هر آنی امکان داره من برم بالاخره الان بمب بارونه موشکه تو محل کارش بود دیگه در حال انجام وظیفه بود که بنده خدا دیگه خواسته هایی که داشت دیگه همون طوری شد دیگه گفت سه روز دیگه بیشتر زنده نیستم دیگه به من سفارش بچه ها رو کرد ، بچه های منو حتی صحبت ازدواجشون شد به چه کسی بده با ایمان باشه . خیلی جستجو کن و در ضمن مهریه برای بچه های من نگیر اینها همه رو شما مدیون من می شید . بچه های منو به آدمهای با ایمان بده با خدا بده واین راهی هم که من می رم من خودم خیلی درسته بچه ی سه ساله دارم ولی خدای این هم بزرگه خلاصه دیگه هیچی دیگه تمام خواسته هاشو گفت حتی روزی که تو اداره بودند اینها شش نفر بودند شش نفر شهید شده بودند یکه شون با این خدابیامرز بحث می کنه برمی گرده می گه که بابا چقدر آقای شمیرانی از این انقلاب می گید چقدر از این ، زن وبچه داری ! چقدر دوست داری شهید بشی . اون دنیا مگه چه خبره می گه دلم می خواد من و تو با هم شهید بشیم تا بهت بگم اون دنیا چه خبره ، این بنده خدا با هم شهید می شند که یکی از اون شهداء به خواب بچه های اداره می یاد که منو صدا کردن برای من تعریف کردند گفته بودند آقای شمیرانی بالا بوده این آقایی که می گفته اون دنیا خبری نیست که اینقدر دوست داری شهید بشی گفته بوده دست منم بگیر آقای شمیرانی بر هرچی از این دنیا می گفتی واقعاً حقیقت رو می گفتی یه مرد پاک با ایمان ، با خدا ، از نظر کاری که بگم کانال کشی ساختمان بود تو اداره هم کار می کرد یه زمانی ما تهرانپارس بودم من بهش مثلاً یه وقت ها می گفتم حسن این دستشویی ما معذرت می خوام در نداره یه تیکه آهنی ، چیزی اون جا نیست تو ور داری بیاری ، می گفت این بیت الماله من از تو اداره نمی یارم فردا اون دنیا من باید جواب بدم یا مثلاً می رفت برای کسی کار می کرد خدا می دونه با دستهای کثیف سرویس آب گرمکن خونه ی مردم درست می کرد می یومد زن یه ذره تاید بمن بده دستموبشورم می گفتم آخه این همه رفتی کار کردی دستت هم نشستی اومدی می گفت شاید تو اون خونه تاید نبود شاید نداشتند این سرویس هایی که می رفت همه رو می گفت مثلاً ثوابش برسه به روح پدر و مادرم یا مثلاً به من می گفت مدیونی اگر بفممی همسایه تو خونه مثلاً امشب غذا نداره اگه چیزی داشته باشی خودت کمتر بخوری این نبره ی با قابلمه غذا رو بدی واقعاً یه مرد صادق ، پاک ، با ایمان و به خواسته ش رسید هدفش فقط شهادت بود که رسید حتی فکر بچه ی سه سالش که رو دست من بود من می گفتم این قدر می ری منطقه اینا بچه رو من می گفت خدای این بزرگه . الان ناموس ما در خطره من باید برم . هی می رفت منطقه می یومد از بس که دوست داشت آخر تو این بمبارون شهید بشه .

موقعی که با شهید ازدواج کردید چند سالتون بود ؟

14 سالم پر نبود که عقدم کردن 15 سالم بود ازدواج کردم .

شهید چند سالشون بود ؟

27 سالش ده سال تفاوت سنی داشتیم با هم .

نحوه ی آشناییتون به چه صورت بود ؟

والله نحوه ی آشنایی ما این بود که من تو دبستان روبرو منزلمون بود که مامان اینها منزلشون مثلاً این ور خیابون بود ما اون ور بودیم من درس می خوندم این بنده خدا هم اومد اونجا یکی از مغازه های پدر منو اجاره کرده برادرش که کانال می ساختند و کانال و کولر و دریچه و اینها می ساختند کانال ساز بود اومد اونجا رو اجاره کرد دیگه من رد می شدم می رفتم می یومدم من هیچ آشنایتی با همدیگر نداشتیم اون منو دید و به قول معروف گفته بود دختر نجیبی مامانم که دیگه بدون اینکه از ما بپرسه گفت چون نجابت داره و نجیبه باید زن این بشی ما هم حرفشو گوش کردیم و ازدواج کردیم با هم .

تهران بودید یا شهرستان ؟

نه تهران ، من خودم هم بچه ی تهرانم .

چند تا فرزند دارید ؟

کوچکترین بچه تون سه سالش بوده که پدرشون شهید شده ؟

بله .

بچه بزرگتون چند سالشونه بوده ؟

تقریباً 20 سالش بود .

تهران هستند همه بچه ها ؟

بله همه تهران هستند .

چند سال با همدیگه زندگی مشترک داشتید ؟

بیست سال . بیست سال هم هست که الان رفته . خدا بیامرزدش .

خصوصیت خاصی در شهید دیدید که با ایشون ازدواج کردید ؟ از لحاظ مذهبی ؟

فقط نجابت و ایمانش بود هیچ چیز هم نداشت فقط به خاطر ایمان ، فقط می گم مامان می گفت کسی باشه که با خدا باشه . با ایمان باشه . خدا همه چی بهش می ده ما هم که عقلمون اون موقع نمی رسید دنبال این چیزها هم نبودیم . یه مقدار هم مامان بالاخره رفع حاجت به ما داد و رفتیم با هم زندگی مونو شروع کردیم و زندگی خوبی هم داشتیم ولی خوب خدا نخواست دیگه اینطوری شد . دیگه ما هم رضاییم به رضای خدا و خودش که دوست داشت واقعاً شب و روز می شست پای تلویزیون گریه می کرد اشک می ریخت می گفت ای خدا یعنی این سعادت رو به من می دی که من شهید بشم . خیلی یه وقت من پا به پاش گریه می کردم می گفتم آخه حسن این سه سالشه این بچه ی ما . سه ساله است این پدر می خواد گفت : نه خداش بزرگه بلا تشبیه مثل حضرت رقیه چه جوری بود این هم مسئله ای نیست دیگه خودش دوست داشت چون دوست داشت دیگه آخرهای جنگ بود و رفت اینجا خدا خواست و دیگه شهیدشد دیگه واقعاً خیلی علاقه داشت شهید بشه .

شغلشون همون کانال کشی بود ؟

نه بعد از ظهر می یومدند سراغ کانال کشی . صبح که اداره بود نه تو شهرداری بودند بعد از ظهر می یومد مثلاً .

ازدواج کردید تو شهرداری بودند ؟

نه شهرداری یه روز پدر من کارمند اداره راهمایی رانندگی بود یکی از دوست هاش تو شهرداری رئیس یه قسمتی بود گفت یه کسی رو می خوایم که تو کارهای فنی وارد باشه پدر من هم اومد خونه به مادرم گفت مادرمم گفت یه روز کار هست یه روز نیست منم ولی خیلی سختی کشیدم تو زندگیش خیلی سختی کشیدم ولی همیشه به عشق بچه هام زندگی کردم که الان هم 20 ساله به پاش نشستم و به عشق بچه هام دارم زندگی می کنم بعد مادرم گفت اگه اینو ببری مرد خیلی خوبه به پدرم گفت ببریش شهرداری وقتی که اینو می برن کار اینو می بینند سریع اینو می قاپند می گن از هر انگشت این مرد هنر می باره از اون زمان تقریباً 14 سال تو شهرداری بود خدمت می کرد .

در شهرداری چکار می کرد ؟

ماشین هایی که خیابونها رو شب خط می پاشه می ره تعمیرات اون ماشین ها رو می کردند فنی بود کارشون . مثلاً ماشینهایی که شبها تو خیابونها می ره خط می پاشه سفید اون ماشین ها که خراب می شه این شب مثلاً دنبال اینها شب می رفت یه شب می یودمد خونه یه شب نمی یومد خونه می گفت مثلاً امشب مأموریت داریم که الان کتابش هم می یارم خدمتتون ببینید که تو آزادی خرمشهر 1 با لباس کار همون جا که داشتند تصرف می کردند خرمشهر رو آزاد می کردند ایشون اونجا بودند که داشتند دردحال انجام وظیفه اونجا هم خدمت می کردند .

شهادتشون در همون خاک سفید بودید اتفاق افتاد ؟

بله خاک سفید که بودیم .

کی اومدید اینجا ؟

ما دیگه بعد تقریباً چند سال اون خونه سند نداشت پسرم از سربازی که اومد بیکار بود هر جایی زدیم دیدیم خوب کجا بریم سرکار شهرداری هم هر روز هی می گفتن امروز ، فردا . خلاصه قبول نکردند ما هم دنبالشو دیگه نرفتیم تا زمانی که پسرم گفت مامان پدرم گفت تو یه زن جوونی هستی اینجا از ما دوری همه ی خانواده ی من کرج بودند من تهرانپارس بودم همون خاک سفید بعداً دیگه من بلند شدم اونجا رو فروختم یک میلیون و نهصد رفتم کرج واسه پسرم یه مغازه خریدم با همون پول چهار صد تومان هم دادم دست پدرم رهن کردم یه آپارتمان باز هم پدرم داشت کرج به من داد نشستم چون زیر گوش خودمون . بچه هاتو بزرگ کن نزدیکت باشیم رفتیم به حرف پدرم اونجا

 

دیگه چند سال هم اونجا زندگی کردم و بعداً از طرف زمان آقای کرباسچی به 20 تا خانواده ی شهدایی که خونه نداشتند خونه داد نه تو شهرک سعیدیه ، حمیدیه که الان تقریباً 19 خانواده اونجا داره زندگی می کنه که من به علی که عمل کرده بودم و نود تا پله در روز می رفتم الان آرتروز زانو و پا گرفتم الان اینا پام با یه فیزیوتراپی بشه دیگه . دیگه رفتم شهرداری گریه وزاری که یه کاری برای من کنید می گم اونها دیگه همچین اقداماتی می خواستند نواب بدن و خلاصه دیدم اونجا یه مسیرم طبقه11 خلاصه خودم اومدم گشتم اینجا رو پیدا کردم و خریدم . طبقه اوله .

اینجا رو خریدین ؟

بله .

تهرانپارس مستأجر بودین ؟

نه اونجا مال خودمون بود مال سفید بود . بچه ها که فروختن بنیاد گرفت تقسیم به بچه ها کرد حتی 8/1 منم پسره نیاز داشت تازه ازدواج کرده بود به من نداد من گفتم عیب نداره ولی خیلی یه دونه پسره ازش هم خیلی راضی ام بچه خیلی خوبیه .

رفتارش با بچه ها چطور بود ؟

خیلی خوب . عاشق دور از حالا بچه هاش بود خیلی دوست  داشت یه وقتی هایی من بهش می گفتم اینها رو اینقدر مثلاً عزیز کرده بار می یاری فردا به شوخی بهش می گفتم یه وقت رفتن مثلاً گیر یه شوهر افتادن کتکشون زد می گفت من می رم کار می کنم به دومادم می دم بخوره فقط می گم دست به بچه ی من نزن یعنی اینقدر علاقه به بچه ش داشت خیلی .

رفتارش با شما چطور بود ؟

با من هم بد نبود خوب یه خورده مادرش اینها یه وقت هایی مثلاً یه صحبت هایی می کردند ولی به مادرش می گفت نه مادر بالاخره حق این هم اینطوری داره تو خونه ی من زحمت می کشه هم اونو به یه طریقی نگه می داشت هم منو که نمی ذاشت ما بین ما اختلافی باشه ولی خیلی خانواده دوست بود خانواده شو خیلی دوست داشت حتی یه خواهر ناتنی داره که الان برادر تنی اش هر وقت من می رم اشک می ریزه می گه کاش این برادر تنی من می رفت این نمی رفت این قدر این خوب و با محبت بود .

پدر و مادرشون که الان نیستند ؟

نه مادرشون هم تقریباً 5 سال بعد ازشهادتشون فوت کردند . پدرشون هم اصلاً منو گرفتند پدر نداشتند از بچگی خودش بی پدر بزرگ شده .

رفتارشون با مادرشون چطور بود ؟ با مادر شما چطور بود ؟

خیلی خوب . خوب بود کاری نداشت مادر من هم راضی بود می گم مامان خودش این کار رو کرد فقط به خاطر این که مثلاً ایمانش خوبه

من کسی رو که ایمان داره دوست دارم مادر .

چند تا خواهر و برادر دارند شهید ؟

والله دو تا برادر داره تنی ، یه دونه ناتنی یه خواهر یه برادر ناتنی داره اینها سه تا برادر کلاً از یه پدر و مادر بودند . سه تا .که الان دو تاشون هستند برادرهاش . ناتنی هم هست ولی اونها از روزی که این شهید رفته بکی شون یه مقدار با ما رفت و آمد داره .

خواهر و برادرها همه تهرانند ؟

بله همه تهرانند .

اهل عصبانیت بودند ؟

به اون صورت نه یه وقت مثلاً از اداره می رسید . من با این بچه ها یه وقت دعوا می کردم می گفتم این دو تا همدیگر رو اینقدر می زنند خیلی نه خونسرد می گفت عیب نداره . بچه اند یه وقت هایی من از دست بچه ها می شستم گریه می کردم می گفت حالا دور از جون حالا من که نمردم داری گریه می کنی حالا چرا گریه می کنی دو تا بچه اند خیلی خونسرد بود برعکس خودم که خیلی عصبی بودم و از روزی هم که این خدا بیامرز به شهادت رسیده من تمام مریض ها تو وجودم الان هست . الان هیچ حرف کسی رو نمی تونم یعنی تمام فامیل مامان سفارش می کنه که به این هیچی نگین این دل شکسته است دیگه عصبی هم که می شم هیچی حالیم نیست مریضم واقعاً افسردگی دارم الان شدید .

از نظر نظم و انضباط چه طوری بودند ؟

خوب بود همه چیزی راضی بودم من خیلی خوب بود .

در کار خونه به شما کمک می کرد ؟

آره تو کار خونه هم همون شبی که اتفاقاً شهید شده بود 20 تا قناری داشت تو پاسیوخونه گذاشته بود بنده خدا رفته بود تو حمام لباس هاشو در آورده بود شسته بود رودرش حموم مونه همین طوری که من شب اومدم رفتم دیدم حمام کرده اومده رفته نماز و اونجا هم شهید شد . نه کمک می کرد خیلی ارش راضی بودم .

در درس و مدرسه بچه ها نظارت داشتند ؟ سفارش بکنند ؟

نه فقط خودم . نه . نه . می گفت بچه ها رو راحت بذار . زیاد عذابشون نده مثلاً خودشون مثلاً می خونند دیگه درس ولی من خوب خیلی تأکید می کردم که نه بخونید که حتی پسر من نخونه درس دیگه تا سوم راهنمایی بیشتر نخونه . اما خوب دختر دیگه دیپلم داره . اون یکی هم دیپلمه است این هم که کوچک دانشجوست .

در زندگی آرزوی خاصی داشتند که به آرزوشون نرسه ؟

بله . آرزوش فقط این بود که پسرشو داماد کنه . پسرش قد بلنده یه وقت هایی می گفت به من یعنی می شه من اینو تو لباس دامادی ببینم که سرعقد های بچه هام که می شه من خیلی ناراحت می شم 1 خیلی آرزوش این بود فقط . می گفت خیلی دلم می خواد که فقط حسین بچه م چه خوش تیپ و قد بلنده می شه من اینو تو لباس دامادی ببینم فقط این آرزو رو خیلی داشت .

در زندگی از شما انتظاری داشت ؟

نه دیگه انتظاری که هر کاری که من از دستم بر می یومد خو دش بدون خواستن گفته ی او من انجام می دادم . همیشه هم به من می گفت زن خدا ازت راضی باشه من ازت راضی ام تو زندگی ش خیلی سختی کشیدم ولی با سختی های زندگیش مبارزه کردم که بچه هام خدای ناکرده نمی ذاشتم آب تودلشون تکون بخوره حالا هرجوری که خودم کشیدم ولی بچه هامو نذاشتم زیاد . پدرشون هم که رفت سختی بکشند

از لحاظ مذهبی شما و بچه ها رو تو صیه یا نصیحت می کردند ؟ چه توصیه هایی می کردند ؟

خیلی زیاد . مثلاً اگه یه ضبط تو خونه روشن می شد حتی یه روز یه ضبط و مهمون خونمون بود که داییم اتفاقاً دیروز اینجا بود داشت گریه

می کرد و صحخبت اونو می کرد گفت یادته ضبط و بلند کرد اونجا 250 متر بود . چنان زد پشت در حیاط تیکه تیکه قطعاتش خورد شد ریخت زمین گفت من صدای موسیقی به هیچ عنوان نیم خوام نه به گوش خودتون نه به گوش بچه هام بخوره . آره این خصلت هم تو وجودش بود حتی یه شب عروسی یکی از فامیل هاشون بود دختر داییش بود ما رو بردن عروسی ما وقتی رفتیم اونجا دیدیم نواری گذاشتن و موسیقی نشستیم من یه دفعه نگاه کردم دیدم این خدا بیامرز بغل دستم نیست دیگه آخر سر مجلس که اومدم پایین بگرد این ور بگرد اون ور دیدم رفته تو مسجد داره نماز می خونه . نمازشو خونده نشسته تو مسجد ساعتی که مهمونی تموم شد اومد مارو سوار ماشین کرد . گفتم پس واسه چی مارو آوردی عروسی دختر داییت چرا رفتی گفت اینجا جای من نبود ولی تو یه برادرهاش تمام برادرش اون هم خیلی با ایمان عروسی پسرش بود که مثلاً صلوات می فرستادند زن و مرد می گن اینو عروسی واقعاً لذت بردم از این عروسی تو این چیزها بود می گم یعنی ایمان خیلی قوی داشت .

با شهید مسافرت یا گردش رفته بودید ؟

در عرض 20 سال که ما به همدیگه زندگی کردیم یه مشهد ، یه قم . یعنی در توانش نبود حقیقت منو ببره . من هم ازش نمی خواستم وقتی می دیدم نیست دروغ چرا آدم بگه . یه مشهد مارو برد با یه قم .

جبهه نرفته بودن ؟

جبهه منطقه بود بله . منطقه رفت .

کدوم منطقه ؟

خرمشهر بودند زمانی که خرمشهر آزاد می شد شوهر من اونجا بود در حال انجام وظیفه که عکسشو تو روزنامه آوردند من خودمو زدم از سر کوچه گفتم آقای شمیرانی عکسش توروزنامه است دیگه تا بیان توضیح بدن مو خودمو می زدم گفتن بابا صبر کن ببینم حالا چی شده ؟ اینو برای تشویقی که اونجا یه همچین کسی تو اون بمبارون و موشک بارون اونجا در حال انجام وظیفه داشته کار می کرده عکسشو انداختند گفتم من فکر کردم شهید شده شب اومد دیدم خرمای خرمشهر هم آورده گفت بلند شو گریه کردم گفتم اومدی فکر کردم شهید شدی گفت سعادت مگه من دارم زن خمپاره خورد . اینجا کاشکی می خخورد تو سینه ی من . یعنی تا این حد می گفت : یه مقدار من به خاطر بچه سه ساله داشتم خوب می گفتم این کوچیکه خودمون که تا به حال زجر کشیدیم بی پدری هم که خیلی سخته می گفت خداش بزرگه . غصه اینو نخور . اینها بزرگ می شند من باید به هدفم برسم که رسید .

فعالیت هاشون در دوران انقلاب یادتون هست ؟

والله حقیقت یکی از دوست هاش به من می گفت حتی مثلاً می ره یه جا شب ها نگهبانی . به ما نمی گفت اینها رو چون من می گفتم برای چی مثلاً یه شب هم که خونه ای دروغ چرا بگم می رفت . می گفتن مثل اینکه پاسداری هم می کرده می رفته مثلاً شب هایی که نوبتش می شده . بعد می گفت خونه نمی یومد همون دوران انقلاب .

در راهپیمایی و تظاهرات شرکت می کردند ؟

مرتب . پدر خود من هم همنطور بود خیلی خوشش می یومد از شوهر من می گفت چون همه کارش می ذاره یکی نمازشو مرتب می ره یکی هم تظاهرات و حالا بگو ده تا مهمون تو خونه بود به اینها کار نداشت می گفت خودت می دونی با مهمونهات من که گفتم خانوم جمعه مهمون دعوت نکنی موقع تظاهرات و همه چیز هم آره شرکت می کرد یعنی جزو وظیفه می دونست که باید تو تظاهرات بره .

آخرین خاطراتی که از ایشون دارید ؟

همون شب اومد به من گفت پاشو برو خونه ی مادرت گفتم شما هیچ وقت اداره نمی رفتی که حسن پنج شنبه ها رئیسشون بهشون گفته بود که اداره نرید . نیا شما چون اینقدر برای اداره زحمت می کشید پنج شنبه ها رو استراحت کن . این اینقدر غنیمت می دونست که روزپنجشنبه که دیده من خونه ی مادرم منو فرستاده گفته امروز هم برماداره یه کاری رو انجام می دم می یام که می ره شهید می شه . همون خاطره روزی بود که منو فرستاد کرج و دم ماشین خداحافظی کردیم و دیگه .

خبر شهادتشونو چه طوری مطلع شدید ؟

من می گم پسرم سرباز بود دوست پسرم شنیده بود که مجیدیه رو موشک زدند پرس و جو که کرده بودن گفته بودند اداره ی آقای شمیرانیه همسایه بغل دستیمون گفته بودن خدا کنه بغل دستمون همسایه مون باجناق اون هم با این همکار بود گفته بود می گن مجیدیه سیدخندان و اداره رو شهرداری رو زدند خدا کنه که اینها اونجا نباشند آقای شمیرانی که پنج شنبه ها اداره نمی ره حتماً باید تو خونه باشه یا مهمونی که رفته بود اون . اون وقت خلاصه اونها می یان و زنگ می زنند به همین دوست پسرم بغل دست خونه ی ما دوتا کوچه پایین تر به اون خبر می دن می گن شما از خانواده ی این خبر دارید اتفاقاً دوست پسرم هم الان دامادم شده اون با ماشینش ما رو برد کرج اون دنبال کار بوده بعداً هم که اومده بودند به اون گفته بودند شهید شده مستقیم اومد کرج رفتیم ماشین دور زد تو کوچه یعنی من دیدم یه خاکی بلند شد خونه مامان اینها طبقه سوم کرج بود دیدم یه خاک یه ماشین ترمز کرد گفتم وای مادر قلبم این چیه که با این سرعت می یاد وقتی نگه داشتن یه هیلمن مال دوست پسرمه یعنی اونجا خودمو باختم فکرم فقط مشکوک بود به پسرم یه دونه پسرم سرباز بود گفتم دور از جون این یه طوری اش شده اومده خبر بده اصلاً فکرم به این خدا بیامرز نمی رفت تا اینکه اینها می یان مامان و صدا می کنند پایین دوست پسرم می گه جلو مثلاً به خانومش نگین این بنده خدا شهید شده که مادرم رفت تو آشپزخونه به پدرم یه چیزی گفت و پدرم از پله ها که رفت پایین فقط همین طور که من دویدم از پله ها سه طبقه رفتم پایین زانوی پدرمو گرفتم نشستم گفت بابا بلند شو گفتم 1 پدر زانوم خم نمی شه دیگه حسین طوری شده گفت نه حسن تیر خورده به پاش بیمارستانه پاشو بریم ببینش اونجا الهام بهم رسید که یعنی واقعاً خدا نصیب نکنه حالا اینها که راه خودشونو رفتن ولی خیلی خبری که به من دادند اون وقت ها ... یعنی پاهام می لرزید دست هام می لرزید زانوها پدرمو که گرفتم پدرم سرشون رو سینه ی من گذاشت گفت بابا پاشو به خدا حسین هیچی نشده شوهرت پاش تیر خورده بریم بیمارستان باز هم باورم نمی شد گفتم آخه فکرم به موشک نبود گفتم نه منطقه است حسین سربازه ببین اسلحه بوده چی بوده دور از جون هزار تا فکر اومد به سرم که دیگه وقتی اومدم دیدم پسرم با لباس سربازی سرشو به دیوارهای خونه می کوبه دیگه یه گروه هم از سربازی از بس که بچه اش هم عین خودش اینقدر این بچه با ایمان و پاک و مظلومه که خدا می دونه دیدم این اومد این یه دونه بچه رو انداختن جلو تمام سربازها با پرچم پشت سر پسر من دارند می یان خونه ی ما . تهرانپارس دیگه همه اومدند دور حیاط فاتحه خوندن و اینا . بچه رو گرفتن . این بچه همین طوری نشسته بود کمرم می گفت شکست . اما برادرم خیلی برای من زحمت کشید برادر بزرگم خیلی به من کمک می داد زمانی که ایشون شهید شدند درآمد و حقوق آنچنانی ما نداشتیم پدرم پشتم بود برادرم بود الان هم تقریباً 9 ساله که پدر من به رحمت خدا رفته اما باز برادرم اگه یه وقت کاری چیزی داشته باشم باز کمک می کنه مثلاً مادر از این طرف . همیشه می یاد می گه حالا مادر دیگه قسمتش بوده دیگه ما هم جوونی هامونو گذاشتیم به پای اینها نشستیم گفتیم خوب تربیت بشن خوب تحویل جامعه بدیم دیگه نشستیم به پای این بچه ها دیگه .

 

تشییع جنازه از کجا بود ؟

تشییع جنازه من بیهوش بودم نمی دونستم یعنی اینقدر نمی دونم زیر سرم برده بودند اصلاً الان هیچ خاطرم نیست بیمارستان بودم فقط یه جا فهمیدم که تشییع جنازه شو ، جنازشو دور حیاط بگردونن فقط من یه کم انگار اینقدر سبک دیدم که انگار پرکاه رو دست جمعتی دیدم دیگه هیچی رو ندیدم .که بعداً دیگه بردن آوردن آهان بردند تشییع جنازش جلوی پارک شهر شهرداری اونجا قیامت بوده تشییع جنازه ای گرفتند که زمان آقای حبیبی که حسین من تک فرزند بود می یاد صورتشو بوس می کنه بهش تسلیت می گه دیگه می گفت مامان چهار پایه گذاشته

بود آقای حبیبی اونجا شهردار و همه تمام از این درجه دارهای ارتش و نمی دونم چی همه می گفت خلاصه پشت تشییع جنازه خیلی تشییع جنازه اش شلوغ بود اصلاً من باورم نمی شد که مثلاً این یه همچین تشییع جنازه ای که برای این گرفتن من که ندیده بودم ولی یه زن برادر دارم به رحمت خدا رفته اینقدر اون خودشو زده بود که فکر کرده بودند خانومشه گفتن این خانومشه خودشو می زنه در صورتی که من اصلاً تو تشییع جنازه اش نبودم زیر سرم بودم بیهوش شده بودم . منو یک دختر بزرگم هم اون هم همین طور زیر سِرِم بود بیهوش شده بود همین تو  جیاط بودیم اومدند گردوندند و دیگه .

جنازه ای هم که نداشتند ؟

نه فقط جنازه اشو از روزی که می گم سومی که شهید شده بود یکی از کارمندهای شهرداری اومد گفت خانوم شمیرانی در منزل مارو زد گفت یه ور صورت آقاتون تو پادگان عشرت آباد بوده یه دستش تو رودخونه اینو که گفت دیگه من بیهوش شدم اونجا که یکی از همسایه هامون اومد گفت این چه خبریه به این دادی مثل اینکه زنگ زده بودند به اداره اداره هم اون بنده خدا رو خواسته بود خوب باهاش برخورد کرده بودند که آخه این گفتن نداشت که تو رفتی به یه زن این حرف رو زدی مثلاً من جلوی بچه ها که می گفتم بچه ها جیغ می کشیدند می گفتند مثلاً تو همین که آورده بودند همه پنبه بوده و چیزی نداشته و بچه ها گریه می کردند خوب ناراحت بودند دیگه بچه ها ما هم هیچی ندیدیم دیگه خودشون اون نصف تنه اشو و دستشم برده بودند خاک کردند .

مزارشون بهشت زهرا ( س ) است ؟

قطعه 29 اول بهشت زهرا ( س ) شش تا با هم بودند . شش تاشون یکی شون فقط جنازه اش سالم بود بقیه اصلاً جنازه نداشتندپودر شده بودند .

شما از شهید خواب دیدید ؟

بله . حتی من این خونه ای که خریدم من نواب شهرداری داشت به من خونه می داد به خواب خودم که اومد گفتش که تو اون خونه نرو . اونجا اصلاً خوب نیست بری . بلند شدم حقیقتش رفتم پولمو پس گرفتم خوابیدم قبل ازاینکه اینجارو پیدا کنیم به خواب دخترم اومد گفته بود که هانیه مادرت چرا اینقدر گریه می کنه گفته بود که بابا ما یم خوایم خونه بخریم عوض کنیم پول نداریم ازاین ور هم رفتیم یه چایی رو دییدم مامان از اونجا خوشش نمی یاد که بریم بشینیم گفته به مامانت بگو من تا محضر با شمام غصه پول و نخور درست می شه که یه وامی برای ما از بنیاد در اومد نمی خواستند بدن جور شد من تا محضر با شمام و بعداً هم به دخترم گفته بود که به مامانت بگو من جسمم مال شما نیست روحم با شماست هرکاری شما می کنید من با شما هستم و دقیقاً خدا به سرشاهده عمل کرده بودم اومده بودم خونه خوابیده بودم دیدم تو خونمون اصلاً چیزی که می گم شاید کسی باورش نشه ما سی و پیازمون تموم شده بود نود تا پله کسی نبود گفتم خدایا بارالها حمل کردم الان هم کسی نیست شب خوابیدم خواب دیدم این اینقدر سیب و پیاز خریده بالا تخت من آورده گذاشته گفتم الله اکبر همین طور که اینها رو آورد گذاشت فردا صبح دیگه دیدم برنامه اصلاً یه پولی از یه جایی برای من رسید و گفتم ببین حالا اینو آورده ولی باز هم برای ما چیزی آورده خواب دیدم همه چی می گم دیگه حتی خواستگار برای دخترای من اومد شب نامزدی خواب دیدم با جعبه شیرینی اومد . گفتم این چیه ؟ گفت : مبارک باشه . شیرینی می یاورد تو خواب شب به مامان می گفتم . می گفتم واقعاً این شهداء زنده اند یعنی هرچی ما می خوایم بریم سر خاک اینها بی برو و برگرد ما از اینها می گیریم من الان هرچی می خوام مشکل دارم گرفتارم هرچی هست می رم سرخاک شوهرم می شینم بهش می گم می یام می بینم همین کار رو برام داشته . اینقدر عقیده ام اینه که همه کارم ردیف می شه . اگر خودش نیست ولی واقعاً جسمش برای ما نیست روحش داره برای ما کار می کنه .

وصیت نامه دارند ؟

وصیت نامه داشت چند دفعه هم به من گفت نوشتم و اگه یه وقت من شهید شدم تو گاوصندوق اداره با آلبوم و عکس بچه ها بایه سندی بود گفتم بهش مال مغازه اش بود . یه مغازه داشت از دستمون رفت دیگه سرقفلی شو چون برده بود اونجا پودر شد  ما نتونستیم ثابت کنیم ملک و خالی کرد صاحبش ور داشت الان اثاث هایی هم که مال کانال کشی اش بوده صاحب همون ملک برده گذاشته تو خونه خودش 19 ساله ما سراغش نرفتیم دیگه نمی دونیم اون آقا هست ، مرده ، زنده .

به خاطر همین اتفاقی که افتاد ؟

آره .

گاو صندوق هم آتیش گرفت ؟

اصلاً چیزی تو اداره باقی نمونه بود یعنی باور می کنید تمام می گم اصلاً جنازه ای نبود شما حساب کن شش تا پودر بشن یکی اشون هم که صحیح و سالم جسمش مونده بود چون تو چاله سرویس بود اون فقط سالم مونده بود آقای سعیدی . اما بقیه شون دیگه پودر شدند . شش تاشون .

با تشکر از همسر شهید.